پارت ادیت نشده.
به آرومی توی جای گرم و نرمی که خوابیده بود
غلتی زد و دستش رو روی سطحش کشید
چشمهاش رو به سختی باز کرد و صبر کرد دید تار چشمهاش که نشون از خواب طولانی و رویا های شبانش میداد، به روشنایی کمِ اتاق عادت کنه
به تاج تخت تکیه داد و با چشم های مبهوتش که خواب ازشون پریده بود،اطراف رو نگاه کرد،غریبه بودنِ اتاق و مکانی که نظری نداشت چطور ازش سر در آورده
تمام اتفاقات رخ داده رو بیتوجه به غرق شدن توی سیل عظیمی از شرم، از ذهنش گذروند
مرز بیابرویی و بیحیایی رو توی یک شب رد کرده بود و شرم نمیکرد؟
دو دستش رو روی گونههائی که از شرم بی حد واندازه گرم و گلگون شده بودند، گذاشت و پلک هاش رو محکم بست
تا شاید فراری کرده باشه از اتفاق شب گذشته اما با بستن چشمهاش،تصاویر واضح تر پشت پلک های پسر خجالت زده، نقش بست و باعث شد با حالت زاری دوباره خودش رو روی تخت پرتاب کنه
_خدایا،این خجالت آوره!
[ فلش بک ]
جونگکوک همینطور که پسر توی اغوشش رو به راحتی از پلهها بالا میبرد
کوله خردلی رنگ مدرسه تهیونگ رو که کلی پیکسل های رنگارنگ و چیز های دیگه ای که سر ازش در نمیورد بهش آویزون کرده بود، روی شونههاش انداخته بود
نیمه شب بود و مثل همیشه عمارت توی سکوت فرو رفته و هیچ خدمتکاری توی این ساعت، مشغول کار کردن نبود
تا اربابشون رو درحالی که یک پسر نیموجبی سالآخری رو توی آغوش داشت ،کوله پاستیلی رنگی رو روی شونههاش انداخته بود!
درِ اتاقش رو به سختی باز کرد و پسر رو برای اینکه نیوفته بالا تر کشید
تهیونگ توی خواب بیداری دستش رو دور گردن مرد حلقه کرد و سرش رو توی گودی گردن جونگکوک برد و هومی کشید
بازدم های داغ پسرِ خفته، روی گردن مرد خالی میشد و آلفا خرسند از این موقعیت خرخری کرد
گرگش توی بهترین حالت با غرور از اینکه جفتش توی حصار آغوشش به خواب رفته بود دمش رو تکون میداد و رایحهش رو برای خوابِ راحت تر و مطمئن از احساس امنیت داشتنش، آزاد میکرد
با پاش در رو جوری که صدای بلندی ایجاد نکنه بست، با تکون دادن شونش کوله سبکش رو روی زمین انداخت
پسر رو سمت تخت برد روی سطح نرمش قرار داد و
همنطور که یکی از زانو هاش رو روی تخت خم کرد بود یک دستش رو کنار تن پسر تکیه گاه و دست آزادش پهلو تهیونگ رو میکاوید،نگاهش رو روی صورت پسر خوابیده که هنوز حلقهدستاش دور گردنش قفل کرده بود،گذروند
YOU ARE READING
𝘐𝘮𝘱𝘰𝘴𝘴𝘪𝘣𝘭𝘦 || KookV
Werewolf「پایان یافته」 چشم های لرزون و خیس از اشکش رو باز کرد و با صدایی آرومی که میشد فریاد ترس رو شنید، سکوت جنگل رو شکست: _خواهش.. م-میکنم... ن-نزدیکم نشو! اما تنها چیزی که اتفاق افتاد نزدیک شدن اون گرگ عظیمالجثه بود. میتونست قسم بخوره بازدم داغش تمام...
