بند بند وجودش برخلاف گرگش، مرگ رو فریاد میزد.
صدای سرفه های گوشخراش دردناکش توی سوله میپیچید و گوشش رو عادت میداد به صدای سرفهی جسم آلوده به بیماری که هرگز رهاش نمیکرد.
بیماریی که درجودش ریشهاش رو محکم کرده بود ترکش نمیکرد، برخلاف شخصی که زمانی میپرستیدش.
طرد شده بود اما تمام احساساتی که درگذشته شکل گرفته بودن درجودش رشد کرده بود و شاخ و برگ کشیده بود
به قدری که اندام های داخلیاش داشت از بین میرفت و تمام استخونهاش با فشار شاخه تنومند احساسات از هم میشکافت
از این جسم و روح خسته، جز شاخه درختی که تنش را بیرحمانه دریده بود چیزی باقی نمیموند.
از شدت سوزش سینه و حسی آشنا که از نوک انگشت پا تا سرش رو در بر گرفت برخلاف زوزه گرگ بیمارش که به تازگی داشت به طرز وحشتناکی وزن کم میکرد و پوست به استخونهاش میچسبید
سرش رو به دیوار پشت سرش چسبوند و آرنج دست خمیدهاش رو روی یکی از زانوهاش گذاشت، خندید.
سرنگ های که روی زمین نقش بسته بودن و گاهی در مقابل نگاه خمارش، رقصان میشدن اون رو به خنده می انداخت
تمام دستهاش بخاطر تزریق کبود شده بود و زخم به نظر میرسید، چه بلایی سرش اومده بود؟
دستش رو روی چشمهاش که روشنایی روز رو تار میدید گذاشت. نفس بریده ای کشید.
فراموشش نمیکرد، اون بچه به دنیا اومده بود تا زندگیاش رو بهش برگردونه
زمانی که فکر میکرد باید برای نابودی و مرگ تدریجیاش روزشماری کنه، پسری رو دید که گرگ کوچکش چیزی رو در وجودش محبوس نگهداشته بود، چیزی که از هرکسی پنهان باقی میموند جز شخصی که باعثش بود.
برق خواستن درون چشمهای طلایی گرگش حلقه زد، گویا به تیکه ای از وجود گم شده خودش چشم دوخته بود. همینطور نبود؟
حسش کرد و توی همون نگاه اول، دیدن موج موهای پسر و چشمهای آشناش، امید زندگی رو بهش برگردوند!
مهم نبود برای زندگی که میجنگید زندگی دیگران رو میگرفت، دیگه اون آدم سابق نبود و احساساتش خیلی وقت بود آغشته به گناه شده بود!
سونگهون برای بدست آوردن پسر معشوقهاش و گرفتن جانی تازه، به احساساتش پشت میکرد و برادرزادهاش رو به بازی میگرفت، چون درون چشمهاش چیزی جز انتقام دیده نمیشد!
***
_اتفاقا شما به عنوان لونا باید اینجا میبودین، جونگکوک مخالف حضور شما بودن!
سئوک گفت و خندید. آلفایی که از میون رایحههای تند آلفاها و لاوندری که سرش رو پُر کرده بود، شیرینی عسل و دارچینی رو حس کرد!
ANDA SEDANG MEMBACA
𝘐𝘮𝘱𝘰𝘴𝘴𝘪𝘣𝘭𝘦 || KookV
Serigala Jadian「پایان یافته」 چشم های لرزون و خیس از اشکش رو باز کرد و با صدایی آرومی که میشد فریاد ترس رو شنید، سکوت جنگل رو شکست: _خواهش.. م-میکنم... ن-نزدیکم نشو! اما تنها چیزی که اتفاق افتاد نزدیک شدن اون گرگ عظیمالجثه بود. میتونست قسم بخوره بازدم داغش تمام...
