رگهای سیاه رنگِ بیرون زده روی شقیقه و پوست زیر چشم مرد، نشون از فشار زیادی بود که جسمش دربرابر تغییرات ظاهری بُعد گرگش تحمل میکرد.
مردمک های مشکی رنگش به خون آغشته شده و از مرد یک اهریمن ساخته بود،گرگِ اهریمن نمایی که دندون های نیشش برای عمیق فرو رفتن میون اون گردن بلندِ کشیده مقابلش، به التماس افتاده بود!
ناخن تیز مشکی رنگش رو همینطور که هرم نفس های پرحرارتش رو روی لاله گوش حساس پسر خالی میکرد
روی پوست گندمیش به نرمی تا جایی که برای مارک کردن تایین کرده بود کشید
مردمک چشمهاش از بوی تن جفت کوچولوش، از لذت زیاد توی حدقه چرخید و پلکش رو روی هم قرار داد
اگر یکم فشار ناخن هاش رو عمیق تر میکرد، پوست لطیف پسر زخم میکرد..؟
جوری که سرگرمی کوچولویی رو توی دام خودش گیر انداخته باشه، نیشخند غلیظی روی لب هاش به وجود اومد
شونه پسر ساکت،لرز خفیفی از حس چیز تیزی روی گردنش به بالا کشیده میشد. کرد
_ج.جونگکوک؟
با شنیدن اسمش از زبون پسر، با لحن مضطرب و گیج ،نیشخندش رنگ باخت و پلک هاش باز شد
باعث شد در صدم ثانیه به حالت انسانی اولش برگرده و دست به لرز افتادش رو به سرعت از رو شونه تهیونگ جدا کرد
نمیتونست نفس های عمیق و تندش رو کنترل کنه، داشت چیکار میکرد؟
اگه یکم دیگه گرگش رو کنترل نمیکرد،مطمئنا رد دندون هاش رو روی گردن پسر به جا میذاشت و مارک دردناکش رو به تن نحیفش تحمیل میکرد!
تهیونگ،جونگکوک رو از خود بی خود میکرد،و باز همین پسر فقط با صدا زدنش، جونگکوک رو از خلسه منجمد شدش در میآورد تا خودش رو از دست گرگینه پشت سرش نجات بده!
تهیونگ با ابرو های گره خورده و نگاه ساکت و سردرگمش،از روی مبل بلند شد و رو به مرد که سعی میکرد خونسردی از دست رفتنش رو برگردونه ایستاد
_متوجه منظورتون نشدم..آقای جئون.. شما حالتون خوبه؟
متعجب از جمله ای که مرد توی گوشش نجوا کرده بود سوال پرسید،اما صورت آشفته جونگکوک و سینه ای که به سرعت بالا پایین میشد علامت سوال بزرگی رو توی ذهنشش به وجود آورد
جونگکوک با حفظ خونسردی، نگاه تاریکش رو به پسر داد و نفس عمیقی کشید،اما کاش هوای مطبوع اتاق رو که از عطر پسر پر شده بود رو وارد ریههاش نمیکرد.
_جونگکوگ!
لحنش برعکس دقایق قبل،پرتحکم و سخت شده بود.
_چی؟
_برای تو فقط جونگکوکم،تهیونگ!
_اما شما چند سال از من بزرگترین،آقای جئون صدا زدن من، برای حفظ احترام خود شماست!
ESTÁS LEYENDO
𝘐𝘮𝘱𝘰𝘴𝘴𝘪𝘣𝘭𝘦 || KookV
Hombres Lobo「پایان یافته」 چشم های لرزون و خیس از اشکش رو باز کرد و با صدایی آرومی که میشد فریاد ترس رو شنید، سکوت جنگل رو شکست: _خواهش.. م-میکنم... ن-نزدیکم نشو! اما تنها چیزی که اتفاق افتاد نزدیک شدن اون گرگ عظیمالجثه بود. میتونست قسم بخوره بازدم داغش تمام...
