طولی نکشید که صدایی آشنایی اون رو به خودش اورد و با چشمهای براق به گوشی توی دست جان چشم دوخت
_رئیس..
_اتفاقی افتاده؟
_اوه..
جان مکثی کرد و نگاهش رو به تهیونگ داد
_نه قربان!
جونگکوک تنها صدائی شبیه به "هوم" ایجاد کرد و تهیونگ خیره به جان که مطیع خودش شده بود زمزمه کرد
_بهش بگو کارها چطور پیشرفت؟
جان بازدمش رو با صدا بیرون داد، تهیونگ باهوش بود و نمیشد چیزی رو ازش پنهان کرد، این عمیقا توی دردسر میانداختش.
آب دهنش رو پایین فرستاد و خواست تکرار کنه اما جونگکوک زودتر گفت
_لونا بیدار نشد؟
جونگکوک جملههایش رو کوتاه می کرد، اما لحنش هنوز محکم بود وقتی سراغ امگاش رو گرفت.
تهیونگ با این حرف حس عجیبی کل بدنش رو فرا گرفت و پیچشی رو توی شکمش حس کرد، نگاهش رو طوری که انگار مرد میدیدش دلگیر به نقطه ای داد قبل از اینکه جان حرفی بزنه زمزمه کرد
_لونا بیدار نشد رئیس؛ حالا میتونی با خاطری جمع به کارات برسی!
جان نگاهش رو از تهیونگ گرفت و لبش رو تر کرد، اون سوگند خورده بود که هیچوقت چیزی رو از رئیسش پنهان نکنه اما میدونست که گفتن حقیقت آلفای مرد رو خشمگین میکنه
تهیونگ زیادی از جونگکوک دلگیر بود و جان به خوبی متوجه این موضوع شد
_ایشون خواب هستن، همهچیز اونطور که میخواستین پیش رفت؟
_خوب، امشب دیر میرسم، نمیخوام تهیونگ حتی متوجه دیر اومدن من بشه و کوچیک ترین استرسی بهش وارد شه متوجه ای جان؟
جان نیشخند عصبیای زد و موبایلش رو مقابل جفت مبهوت رئیسش، روی میز گذاشت
بیحوصله دو دستش رو روی میز گذاشت و خم شده؛ صورتش رو مقابل تهیونگ گرفت، پچ زد
_در جوابش چی بگم، هوم؟ لونا؟
_بگو.. به من نیازی دارین.
جان که از هدف پسر بو برد، پلکهاش رو محکم روی هم فشرد و تکرار کرد، و این، صدای جونگکوک بود که باعث شد پلکهاش رو باز و بعد توی دریای مواج نگاه تهیونگ غرق شه!
_نیازی نیست، هرچند اومدنت هم طول میکشه، من بیرون از شهرم پسر!
هیچکدوم نفهمیدن که کی صدای بوق اتمام تماس پیچید، جان فقط یک چیز رو خوب توی این شب کذایی فهمید، باید هرچی سريعتر جلوی رفتن لونا رو برای پیدا کردن جونگکوک میگرفت!
***
"اهمیتی براش نداری، ترک شدی.."
شاخه مقابلش رو کنار زد و به پاهاش سرعت داد، وجودش از استرس سرازیر شده بود، به طوری که احساس معلق بودن میکرد
YOU ARE READING
𝘐𝘮𝘱𝘰𝘴𝘴𝘪𝘣𝘭𝘦 || KookV
Werewolf「پایان یافته」 چشم های لرزون و خیس از اشکش رو باز کرد و با صدایی آرومی که میشد فریاد ترس رو شنید، سکوت جنگل رو شکست: _خواهش.. م-میکنم... ن-نزدیکم نشو! اما تنها چیزی که اتفاق افتاد نزدیک شدن اون گرگ عظیمالجثه بود. میتونست قسم بخوره بازدم داغش تمام...
