گردنش رو می‌شکنم!part:33

10.4K 1K 413
                                        

_قلبت داره مثل یه گنجشک بی‌دفاع تند میزنه؛ ترسوندمت لونا؟!

عجیب بود که با وجود بهم‌ریختگی و استرسی که رهایی ناپذیر بود، لحن آلفا رو خوب شناخت و قلبش رو لرزوند

نگاه راسخ جونگکوک، باوجود هوشیاری گرگش تیره تر به نظر می‌رسید

منکر این نمیشد که از ترس بدنش منقبض شده بود، درحالی که آلفای جونگکوک هیچ وقت قصد نداشت جوری ترس به جون امگاش بندازه که لرزش اندامش رو توی آغوش خودش حس کنه!

جونگکوک همیشه جوری حرف می‌زد و کلمات رو بیان می‌کرد که پسر وجودش از آرامش سر‌ازیر می‌شد، نوع‌نگاهش وقتی به نرمی روی صورتش می‌خزید و از چشم‌هاش به روی لب‌هاش سقوط میکرد، مثل نوازشی آرامش‌بخش به روی صورتش حس میکرد.

عمیق بود و سرشار از عشق، گویا درحال ستایش کردن ترکیب صورت زیبای تهیونگ بود.

اما آلفا نیش می‌زد، زهر می‌ریخت، می‌شد به وضوح فهمید کنایه آمیز حرف‌زدنش نوعی عادت بود، ذاتا دلیل پنهانی نداشت

فرقی نداشت شخص مقابلش چه جایگاهی رو توی زندگیش داره، نگاه عجیبش باعث می‌شد حس کنه پوستش درحال سوختنه!

پر از سلطه، قصد داشت نه تنها به دیگران بلکه به خود تهیونگ هم بفهمونه تمام زندگیش متعلق به خودشه، اون حس مالکیت رو عمیقا به تهیونگ می‌رسوند.

تهیونگ به خودش اعتماد نداشت و می‌ترسید وقتی آلفا دندون های‌نیش ترسناکش رو به گردنش نزدیک کرد جلوی همه‌ی آدم‌های که با چشم‌های منتظر به این لحظه چشم دوخته بودند ملتمسانه مخالفتش رو اعلام‌ کنه و اشک بریزه!

از قضاوت دیگران متنفر بود و نوع نگاه مادر جونگکوک اونقدری قضاوتگرانه بود که روحیه لطیف و ساده‌اش رو اذیت میکرد..

نگاهش رو از چشم های نفوذپذیر آلفا دزدید و لب‌‌های که سرخ تر از همیشه بودن رو زیر دندونش کشید، چرخوندن چشمش به اطراف، باعث گره خوردن نگاهش به جونگین شد

لب‌خند بی‌جونی زد وقتی مرد از دور پلکی اطمینان بخشی زد. اما لبخندش از چشم‌های تیز جونگکوک دور نموند!

پلکش از عصبانیت پرید و با دندون‌های که روی هم چفت شده بود سرش
رو کاملا توی گردن تهیونگ فرو برد و در همین حین که هرم داغ نفسش ناحیه خالی مارکش رو سوزند، دستش رو دور انحنای کمر باریکش انداخت تنش رو به خودش چسبوند

_اما تو..چاره‌ای به‌جز خواستن من نداری تهیونگ!

تهیونگ نفسش رو حبس کرد و دست‌هاش رو از روی سینه مرد بالا کشید و روی سر‌شونه های محکم جفتش نشوند و فشرد، جوری که آلفا با پی بردن استرس زیادش اخمی کرد و توی لحظه ای که انتظار می‌رفت نیشش رو ‌بی‌رحمانه توی رگ امگاش فرو کنه نفس عمیقی از رایحه‌ عسلش گرفت

𝘐𝘮𝘱𝘰𝘴𝘴𝘪𝘣𝘭𝘦 || KookVWhere stories live. Discover now