تهیونگ میتونست ساعت ها خیره به نقطه ای ساکت بشینه بی اهمیت به دنیای واقعی و شلوغی اطراف،با صدای درونش دست و پنجه نرم کنه، توی هزارتوی افکارش گم بشه، یا برای پس زمینه تصورتاش، طبق عادت همیشگی باحرکات نرم و آروم از توی کیف هندزفری در بیاره و توی گوش هاش قرار بده.
چشم هاش رو ببنده. هرچند غیر ممکن، به صدائ ذهن که گوش هاش را زخم میکردن پشت کنه و ايندفعه توی نت های موسيقي غرق بشه.
بعضی اوقات حالش از بیمصرفی خودش بهم میخورد،این دنیا زیادی یکنواخت نبود؟یا فقط دنیای خودش بود که به تکراری ترین حالت خودش میگذشت؟روزهای زندگیش مثل یه فیلم روی تکرار بود دقیقا همونقدر قابل پیشبینی، کسل کننده،خواب آور!
فکر میکرد، چرا بی مصرف؟ تهیونگی که اواخر هفده سالگی خودت رو میگذرونی دوست داری بلندشی بری جنگ و یه کشور رو نجات بدی؟نکنه دوست داری سوپرمن صدات بزنن قهرمان؟توی خیالش،مشت های ناچیزش رو نثار صورت این افکار گستاخِ زبون دراز کرد.
با حس کردن بوی عطر آشنا لبخند محوی زد آروم پلک هاش رو از هم فاصله داد ، صبر کرد چشمهاش به روشنایی عادت کنه.
یورا دختری مهربون، قد کوتاه با موهای فندوقی بود، عینک گردی که همیشه موقع خوندن کتاب میزاشت،لیز خورده روی نوک بینیش از همیشه بامزه ترش کرده بودند ، یورا تنها دختری بود که تهیونگ توی حرف زدن باهاش همراهی میکرد.
نگاهش رو از روی دست ظریف دخترونه ای که قسمتی از موهای فندوقی رنگ کوتا رو پشت گوشش قرار میداد گذروند، هندزفری رو در اورد تا یورا احساس بدی بهش دست نده..فکر نکنه وجودش نادیده گرفته شده.
_پارک پیش دوستاش نشسته...میتونم فعلا کنارت بشینم؟
جیمین مثل همیشه با انرژی تموم نشدنی، وقتی که اتوبوس پنج دقیقه بود حرکت کرده بود،از یک جا نشستن و بی تحرک موندن خسته شد به عقب رفت تا به جمع پرسروصدای دوستاش بپیونده.
_البته..کمی مکث کرد؛کتاب جدیدی شروع کردی؟
یورا با ذوق و لبخند گشادی کتاب رو که محکم به سینش چسبونده بود رو جلوی صورت تهیونگ گرفت.
_اهوم، ببین اسمش رو..
تهیونگ نگاهش رو بین اسم و جلد کتاب گذروند،گرگینه...؟
یورا با چشم های ستاره بارون ادامه داد.
_این رو یکی از دوستام بهم هدیه داد از روی جلد کتاب هم میشه فهمید با کتابای دیگه ای که خوندم کلی فرق داره این رمان نیست و داره درمورد گرگینه های که هزاران سال پیش وجود داشتن توضیح میده..
نفسی گرفت و با انگشت اشاره عینکش رو بالا زد،میمک صورتش خیلی یهویی تغییر کرد.با چشم های ریز شده تن صداش رو پایین آورد پچ زد
_شاید هم هنوز باشن،کسی نمیدونه!
تهیونگ با حالت گیج شده چتری های فر به رنگ شبش رو کنار زد؛ چند بار پلک زد:
أنت تقرأ
𝘐𝘮𝘱𝘰𝘴𝘴𝘪𝘣𝘭𝘦 || KookV
مستذئب「پایان یافته」 چشم های لرزون و خیس از اشکش رو باز کرد و با صدایی آرومی که میشد فریاد ترس رو شنید، سکوت جنگل رو شکست: _خواهش.. م-میکنم... ن-نزدیکم نشو! اما تنها چیزی که اتفاق افتاد نزدیک شدن اون گرگ عظیمالجثه بود. میتونست قسم بخوره بازدم داغش تمام...
