part:26!بد می‌خوامت

10.5K 1.1K 244
                                        

دست‌های که درون جیب‌هاش قرار گرفته بود لرزون بودنش رو از دید بقیه و خودش پنهون می‌کرد
ولی خون یخ بسته درون رگ‌هاش و ماهیچه ای  که برای پسر محکم می‌تپید دلیل محکمی نبود برای حجم اضطرابی که توی این دقایق پایانی به دوش می‌کشید؟

قطره عرق از بین موهاش سر خورد و از شقیقه‌ی که محکم نبض میزد گذر کرد و در نهایت روی خط فک مردونه‌ش رد انداخت و بهش یادآوری کرد که توی چه موقعیت استرس‌زایی قرار گرفته

"وقتشه آرزو کنی فرفری"

"میشه لطفا کیک رو توی صورتش نزنید؟طی تحقیق های زیاد ثابت شده این‌کار نه شمارو بامزه میکنه برای افراد، نه پرجرئت، بلکه باعث نفرت و ناسازا های پنهان پشت قیافه پر از کیک طرف مقابل میشه!"

دقایقی که باعث می‌شد صدا‌ها کم‌کم واضح تر بشن تا تاثیری بدتری روی جونگکوک که بی‌اختیار پای راستش تیک وار روی زمین ضرب می‌گرفت داشته باشه

چشم‌هاش جایی رو جز پسر مسحور کننده مقابلش رو نمی‌دید و برای دفعاتی که نمی‌‌دونست قابل شمارش هست اجزای صورت تهیونگ رو توی ذهنش ثبت کرد..

چشم های کشیده اغواگرش و نگاه شیطنت آمیزش، لب های قلبی شکلِ به رنگ انارش، بینی و چونه ظریفی که ازش الهه می‌ساخت همه و همه‌ش باعث می‌شد مجنون وار شروع به پرستش کنه!

تهیونگ به سمت کیک خم شد و شمع رو فوت کرد و قلب مرد محکم تپید..فکر می‌کرد اگر صدای دست‌زدن ها و سروصدا فروکش می‌کرد همه متوجه استرس و نگرانی که قلبش فریاد می‌زد میشدن..

اسکارلت دستش رو روی زانوی جونگکوک گذاشت و سعی کرد حرکات تیک وارش رو متوقف کنه

_ اینطوری پیش بری گرگت به سطح می‌رسه جونگکوک..امشب تموم میشه و تهیونگ همچیز رو میفهمه..خودت رو کنترل کن و نترسونش!

جونگکوک نفسش رو کلافه بیرون داد و زبونش رو گوشه لبش کشید

تمام حرکات تهیونگ رو زیر نظر گرفته بود، با لب های خندون بین دوست‌هاش محاصره شده بود

با لبخند روشنی حرف می‌زد بی‌خبر از مرد بیتابش!
سمفونی خنده‌هاش توی گوش ها می‌پچید بی‌خبر از مردی که تپش‌های قلبش یکی بعد دیگری خودشون رو می‌باختند

چیزی به از هم گسیخته و درمونده شدنش نمونده بود!

نگاه قهوه طعم پسر از زیر طره های پریشون موهاش  تلاقی پیدا کرد  با اقیانوس تاریک مرد، باعث شد همینطور که خودش رو از بغل هوسوک بیرون می‌کشید چشم‌هاش رنگ تعجب بگیره

چون جونگکوک نتونست برای اولین بار ارتباط چشمی محکم عمیقی برقرار کنه، چشم‌هاش رو ازش گرفت و با حرص رو به اسکارلت که کنارش نشسته بود غرید

_می‌فهمی چی میگی اسکارلت؟من یه آلفا‌ی فاکی‌ام و تو میفهمی و میگی خودم رو کنترل کنم؟!

𝘐𝘮𝘱𝘰𝘴𝘴𝘪𝘣𝘭𝘦 || KookVHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin