خونه نقلی کوچیک و پله های کم ارتفاعی که به پشت بوم ختم میشد، برای یک گرگینه چندان سعی و تلاشی لازم نبود تا حدس بزنه صاحب این خونه یک امگاست
گل و گیاه های که گوشهی پلهها قرار گرفته بود رو باید از توی دیدش کنار میزد تا حداقل مقابلش رو ببینه یا خوب مواظب باشه پاش رو روی پیچک های که کل پله رو احاطه کرده بودن قرار نده.
صدای آرومِ حرف زدن واضح به گوشش میرسید، میدونست قرار بود با رفتن به اون جمع جو رو به سنگین ترین حالت ممکن برسونه و حتی همه سعی میکنن مواظب ریاکشن و میمک صورتشون در مقابلش باشند.
متیو با دیدن جونگکوک که رسیده و دور ایستاده بود، انگار داشت همه چیز رو چک میکرد، درحالی که اینطور نبود، فقط توی افکارش غرق شده بود. از روی صندلی چوبی بلند شد و سمتش پا تند کرد.
بدون حرف و توجه ای به چشم های درشت شده جونگکوک، بازوش رو محکم توی دستش فشرد و جونگکوک رو سمت بچه ها کشوند
_وایسا..میرم برات صندلی بیارم، لطفا چیزی تعریف نکن تا برگردم!
با سرعت همینطور که سمت پله های پشت بوم میرفت یک لنگه دمپاییش از پاش دراومد، دوباره راه رفته رو با لبخند ملیحی برگشت و دمپایی بنفش رنگش رو پا کرد و جوری دوید که انگار مسئله مرگ و زندگیه!
قرار بر این بود که همگی خونه متیو جمع شن، حالا همگی روی پشت بوم خونه کوچیک متیو نشسته بودن، متیو پشت بوم رو جوری پر از گل و گیاه کرده بود که فرقی با باغ نداشت!
هوسوک و جیمین و اسکارلت سراسر چشم شده بودن و جونگکوک رو نظارت میکردن، انگار فقط یک لامپ وسط این میز که دورش نشسته بودن کم بود تا مراحل بازجویی رو هم شروع کنند
_کاش تهیونگ رو هم میاوردی!
اسکارلت با حالتی مشکوکی گفت و به پشت صندلیش تکیه داد، تهیونگ رو میآورد؟ اون امگای سرکش رو؟
هوسوک ساکت تر از همیشه در مقابل دوست قدیمیش نگاهش رو به هرجایی میداد جز جونگکوک و همه متوجه این جو سنگین شده بودن
متیو با نفس نفس صندلی نسبتا سبک رو بازور میکشید و بین راه دستش رو به کمرش زد و نفسش رو با فوت بیرون داد
خدایا خیلی ذوق داشت بشنوه چه اتفاقی بعد از اینکه عمارت رو ترک کردن براشون افتاده!
_کمرت درد میگیره، خودم میارم!
جونگکوک گفت و دسته صندلی رو روی زمین بی حوصله کشوند و با کمی فاصله از همه قرار داد و نشست
اسکارلت همینطور که نخ سیگار رو میون انگشت هاش نگه داشته بود میون لب براق و سرخش گذاشت و دنبال فندکش روی میز گشت، لب زد
_حرفاتون رو پرت کنید تو صورت هم لطفا، این جو زیادی مزخرفه!
خواست فندکش رو زیر سیگارش بگیره که متیو با اخم تهدیدآمیزی فندک رو ازش گرفت و توی جیبش گذاشت و اعتنائی به چشم غره دختر نکرد
YOU ARE READING
𝘐𝘮𝘱𝘰𝘴𝘴𝘪𝘣𝘭𝘦 || KookV
Werewolf「پایان یافته」 چشم های لرزون و خیس از اشکش رو باز کرد و با صدایی آرومی که میشد فریاد ترس رو شنید، سکوت جنگل رو شکست: _خواهش.. م-میکنم... ن-نزدیکم نشو! اما تنها چیزی که اتفاق افتاد نزدیک شدن اون گرگ عظیمالجثه بود. میتونست قسم بخوره بازدم داغش تمام...
