نگران نبود لباسش رو خاک آلوده کنه..شکوفه ای که خودش رو میون گلهای خوشبوی باغچه راه داده بود و دست نوازشش رو مانند دم مسیح، به روی گلبرگ های لطیف هدیه میداد و بهشون روح میبخشید!
جونگکوک حتی به گل های توی باغچه هم حسودی میکرد،تهیونگ لبخند درخشانش رو روی گل ها میتابوند و مرد شک نداشت اگر آفتابگردونی هم بود به سمت لبخند گرم پسر میچرخید و طراوت میگرفت!
نه..نمیخواست طعم بیتفاوتی اون پریزاد رو دوباره بچشه..تلخ بود!
دستِ مهربون باد موهای فر پسر رو به همراه نگاه مردی که از پنجره نظارهگر این قاب زیبا بود به رقص درآورد و میون آخرین پیچک طرههای به رنگ شبش گم گرد
جونگکوک با خطور فکری قفل لبش رو شکست زد،اگرچه کم رنگ اما لبخند بود.
دست برد و موبایل رو از جیب شلوارش بیرون آورد،باید با هوسوک تماس میگرفت قبل از اینکه به عمارت میرسید باید اینکارو میکرد
دقایقی کوتاه و بعد صدائی که از گوشی توی گوش مرد پیچید
_مستر هیت کلیف؟من برعکس تو وقت شناس نيستم پس بزار از غذای خوشمزم لذت ببرم.
_من رو با اسم این منفور صدا نزن هوسوک.
صدای غذا خوردن صدا داره هوسوک به وضوح به گوشش میرسید،باعث شد جونگکوک با انزجار موبایل رو از گوشش کمی فاصله بده
این عادت رو کی قرار بود رها کنه؟
_چیه؟؟ناراحتی دارسی صدات کنم..اون بیشتر شبیته خودت هم میدونی.
_دارسی رو دوست دارم اگه بزاری الیزابت صدات کنم،چطوره؟
_داری دست میزاری روی ادبیاتی که وقت نکردم روش کار کنم،میخوای اتاق رو شرمنده خودمون کنی؟
جونگکوک آروم توی گلو خندید ،هوسوک از زمان نوجوانیشون اون رو با اسم شخصیت های کتابهاش صدا میزد،شخصیت های که از نظر خودش محبوب بودن.
_میخواستم بهت بگم قبل از اومدنت میری دوست نزدیک تهیونگ رو هم میاری.
_جیمین! این رو تهیونگ گفت؟
روی اسم جیمین تاکید کرد و گاز بزرگی به ساندویچش زد
جونگکوک نگاهش رو روی صورت تهیونگ که هنوز توی باغچه نشسته بود و به نقطه ای زل زده بود داد و سرش رو به شیشه پنجره چسبوند
شاید توی راه خسته بشه و یه هم صحبت مثل دوست صمیمیش میتونست حالش رو بهتر کنه؟
شاید اینجوری از اتفاقاتی که افتاده بود کمی فاصله میگرفت تا ذهن خودش رو خلوت و قلب مرد رو آروم میکرد!
اینکه تهیونگ با لحنی سرد و خشک وقتی برای بار دوم ازش پرسید"زیر دلت درد نمیکنه؟"فقط با یه نه کوچیک راه مکالمهشون به بن بست کشوند..مصمم تر برای دلجویی پیش قدمش کرد!

YOU ARE READING
𝘐𝘮𝘱𝘰𝘴𝘴𝘪𝘣𝘭𝘦 || KookV
Werewolf「پایان یافته」 چشم های لرزون و خیس از اشکش رو باز کرد و با صدایی آرومی که میشد فریاد ترس رو شنید، سکوت جنگل رو شکست: _خواهش.. م-میکنم... ن-نزدیکم نشو! اما تنها چیزی که اتفاق افتاد نزدیک شدن اون گرگ عظیمالجثه بود. میتونست قسم بخوره بازدم داغش تمام...