Actor 7

48 9 2
                                    

_خب بعدش چیشد؟

جونگکوک خودش رو روی تخت کمی بالا کشید و دوباره به حرف اومد

_هیچی دیگه.. پسر کوچولو و اقا خرسه پای همون درخت منتظر نشستن تا توی اخرین روزهای پاییز ستاره ای که از اسمون میوفته رو ببینن..

_که چی بشه؟

به پرحرفی های بورا کوتاه خندید

_یه افسانه هست که میگه اگه اون ستاره بنفش رو ببینی و ارزو کنی، ارزوت براورده میشه!!

بورا به ضربی روی تخت نیم خیز شد و به پدرش نگاه کرد

جونگکوک چشم های براق و درشت دخترش رو که به قول همسرش به خودش رفته بودنو میدید که بهش خیره شدن

همین باعث میشد به پهنای صورت لبخند بزنه

_یعنی ارزوی اونا براورده شد؟

_نه!!

لبهای دختر اویزون شدن و قلب جونگکوک اسون تر از هر وقت دیگه ای براش اب شد

_خودت گفتی ارزوشون براورده میشه پس چرا..

_اره اما اونا که ستاره رو ندیدن!!

بورا با ناراحتی سرش رو زیر انداخت و مثل یه گربه خسته دوباره روی تخت سقوط کرد

جونگکوک خیلی سخت تلاش میکرد صدای خنده ش بلند نشه وگرنه ممکن بود به دست همون گربه خواب الود به قتل برسه..

_تو خیلی بدجنسی بابایی..

جونگکوک لبهاشو روی هم فشرد و پلکهاشو روی هم گزاشت تا خنده ش رو قورت بده

_ولی قصه ما که هنوز تموم نشده!!

بورا بیشتر ازش فاصله گرفت و توی خودش جمع شد

جونگکوک با هیجان ادامه داد

_اقا خرسه از پسر کوچولو پرسید: حالا که اون ستاره رو ندیدی به من بگو چه ارزویی داشتی؟ پسرکوچولو هم با ناراحتی جواب داد: ارزو داشتم تا یه همبازی پیدا کنم اما فکر نکنم دیگه هیچوقت بتونم داشته باشمش..

جونگکوک با دیدن سکوت دختر دستی به موهای لطیفش کشید و ادامه داد

_اما میدونی بعدش چیشد؟ با اینکه هیچکدومشون اون ستاره رو ندیده بودن اما ارزوی پسر کوچولو براورده شد چون اقا خرسه اومد و همبازی اون پسر کوچولو شد!!

با تموم شدن حرفش بورا با تعجب به سمتش برگشت و بهش نگاه کرد و بعد خودش رو توی بغل مرد پرتاب کرد و با صدای تقریبا بلندی خندید که متقابلا جونگکوک رو هم به خنده وا داشت

_تو بهترین بابایه دنیایی..

جونگکوک با حال خوبی که از شنیدن اون جمله گرفته بود دم عمیقی از عطر موهای دخترش گرفت و حین نوازش کردن تن کوچیکش جواب داد

Actor / آکتورWhere stories live. Discover now