_خب بعدش چیشد؟
جونگکوک خودش رو روی تخت کمی بالا کشید و دوباره به حرف اومد
_هیچی دیگه.. پسر کوچولو و اقا خرسه پای همون درخت منتظر نشستن تا توی اخرین روزهای پاییز ستاره ای که از اسمون میوفته رو ببینن..
_که چی بشه؟
به پرحرفی های بورا کوتاه خندید
_یه افسانه هست که میگه اگه اون ستاره بنفش رو ببینی و ارزو کنی، ارزوت براورده میشه!!
بورا به ضربی روی تخت نیم خیز شد و به پدرش نگاه کرد
جونگکوک چشم های براق و درشت دخترش رو که به قول همسرش به خودش رفته بودنو میدید که بهش خیره شدن
همین باعث میشد به پهنای صورت لبخند بزنه
_یعنی ارزوی اونا براورده شد؟
_نه!!
لبهای دختر اویزون شدن و قلب جونگکوک اسون تر از هر وقت دیگه ای براش اب شد
_خودت گفتی ارزوشون براورده میشه پس چرا..
_اره اما اونا که ستاره رو ندیدن!!
بورا با ناراحتی سرش رو زیر انداخت و مثل یه گربه خسته دوباره روی تخت سقوط کرد
جونگکوک خیلی سخت تلاش میکرد صدای خنده ش بلند نشه وگرنه ممکن بود به دست همون گربه خواب الود به قتل برسه..
_تو خیلی بدجنسی بابایی..
جونگکوک لبهاشو روی هم فشرد و پلکهاشو روی هم گزاشت تا خنده ش رو قورت بده
_ولی قصه ما که هنوز تموم نشده!!
بورا بیشتر ازش فاصله گرفت و توی خودش جمع شد
جونگکوک با هیجان ادامه داد
_اقا خرسه از پسر کوچولو پرسید: حالا که اون ستاره رو ندیدی به من بگو چه ارزویی داشتی؟ پسرکوچولو هم با ناراحتی جواب داد: ارزو داشتم تا یه همبازی پیدا کنم اما فکر نکنم دیگه هیچوقت بتونم داشته باشمش..
جونگکوک با دیدن سکوت دختر دستی به موهای لطیفش کشید و ادامه داد
_اما میدونی بعدش چیشد؟ با اینکه هیچکدومشون اون ستاره رو ندیده بودن اما ارزوی پسر کوچولو براورده شد چون اقا خرسه اومد و همبازی اون پسر کوچولو شد!!
با تموم شدن حرفش بورا با تعجب به سمتش برگشت و بهش نگاه کرد و بعد خودش رو توی بغل مرد پرتاب کرد و با صدای تقریبا بلندی خندید که متقابلا جونگکوک رو هم به خنده وا داشت
_تو بهترین بابایه دنیایی..
جونگکوک با حال خوبی که از شنیدن اون جمله گرفته بود دم عمیقی از عطر موهای دخترش گرفت و حین نوازش کردن تن کوچیکش جواب داد
YOU ARE READING
Actor / آکتور
Mystery / Thrillerkookv Drama mystery angst + من دوستت دارم جونگکوک - تو بهترین بازیگری هستی که توی زندگیم دیدم کیم تهیونگ اما اینی که اینبار به بازی گرفتی صحنه تئاتر نیست، قلب منه!