با حس قلقلک شدن صورتش پلکهاش رو از هم فاصله داد و با کنجکاوی به مسببش خیره شد.
تهیونگ درحالی که توی بغلش اومده بود صورتش رو به سینهش میمالید و تار موهای ابریشمیش به صورت مرد برخورد میکردن.
نفس عمیقی کشید و با لبخند محوی بالکل چشم هاش رو باز کرد.
به نظر نمیرسید که تهیونگ بیدار باشه و جونگکوک بابت بیخواب کردنش توی شب گذشته حس بدی داشت پس به ارومی بازوش رو از زیر سر پسر بیرون کشید و سرش رو روی بالشت گذاشت.
حالا دید بهتری بهش داشت
دستش رو ستون بدنش کرد و محو تماشای صورتش شد.
باریکه ی نوری که از لای پنجره خودش رو به داخل اتاق تحمیل میکرد کاملا روش نشسته بود و سایه ی مژه های بور و بلندش رو جونگکوک به خوبی میتونست ببینه...
این گرمایی که احساس میکرد و میدید هیچ شباهتی به چهرهی سرد و رنگ پریدهی توی خوابش نداشت
با یاداوری دوبارهی اون صحنه پلکهاش رو روی هم گذاشت و نفسش رو از بینیش بیرون داد
حتی فکر بهش هم کاری میکرد با تمام وجود اون غم رو احساس بکنه چرا که جونگکوک به خوبی با درد از دست دادن اشنا بود...
ولی نه
این بار قرار نبود چنین اتفاقی بیوفته و جونگکوک هم قرار نبود با ساختن چنین سناریویی، تهیونگ و زندگی آیندهشون رو از خودش حروم بکنه...
با باز کردن چشمهاش دوباره با چهرهی آروم و غرق خواب پسر مواجه شد و اون آرامش تمام ازدحام توی سرش رو از بین برد.
به آرومی خودش رو جلو کشید و لبهاش رو روی پیشونیش گذاشت و چند ثانیهای نگه داشت.
بوسیدنش کاری میکرد خون به سرعت توی رگهاش به حرکت بیوفته و دوباره شادابش بکنه، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده.
این عاشقی نوع جدیدی از عشق بود که جونگکوک تابحال تجربهش نکرده بود و حالا حسرت عمری که گذشته بود رو میخورد...
دستش رو به دیوار تکیه زد و کمرش رو به عقب هول داد
آب دوش روی سرش سرازیر میشد و کاری میکرد موهاش توی صورتش بریزن و بابت بخاری که فضای حموم رو دربر گرفته دیگه نتونه چیزی رو ببینه..
دم عمیقش رو پر سروصدا بیرون داد و خیره به کاشیهای طوسی زیر پاش لحظهای با خودش فکر کرد که چیکار میتونه بکنه...
چیکار میتونه بکنه تا تهیونگ رو از بابت اون مرد در امان نگه داره؟
چرا نمیتونستن پیداش کنن و گیرش بندازن؟
مگه با چه کسی طرف بودن؟
با عصبانیت دستش رو مشت کرد و چشم هاش رو بست
جوابی نداشت و این بلاتکلیفی آزارش میداد.
با خوردن تقه ای به در و بعد باز شدنش اما ذهن سیاهش به صفحه سفیدی تبدیل شد، دستش رو پایین اورد و به جایی مقابلش که تهیونگ ایستاده بود نگاه انداخت.
_میتونم بهت ملحق بشم؟
تهیونگ درحالی که تنها سرش رو داخل حموم اورده بود با چشمهای تیلهایش ازش اجازه میگرفت و جونگکوک تنها میتونست بهش لبخند بزنه و سرش رو تکون بده.
تهیونگ هم لبخند زد و با داخل اومدنش در رو پشت سرش بست و توجه جونگکوک به تن برهنهش برخورد و با منظور لب زد.
_مثل اینکه همچین هم منتظر جواب من نبودی!
تهیونگ همونطور که جلو میومد شونهای بالا انداخت و جونگکوک با تکون دادن سرش موهای خیسش رو به طرفی مایل کرد.
_میدونستم بهم نه نمیگی...
جونگکوک لحظهای بهش خیره شد و بعد وقتی دستش رو گرفت و ناگهانی زیر اب کشید صدای فریاد اعتراضیش رو شنید.
این بار مرد لبخندش رو پررنگتر کرد و ابروش رو با حالت مسخرهای بالا انداخت و خیره به تهیونگی که مشغول مالیدن چشمهاش بود دستهاش رو بالا گرفت.
_مگه نمیخوای حموم کنی؟
تهیونگ لحظه ای بهش نگاه کرد و پوف کلافه ای کشید.
_مگه اینکه برای چیز دیگهای اومده باش-...
_خدای من تو واقعا...
با ناباوری نگاهی به مرد انداخت و با ندیدن هیچ گونه شرم و خجالتی توی صورتش تکخندهای کرد.
_تو واقعا تغییر کردی!
_خودت گفتی این جونگکوک رو به افسر جئون ترجیح میدی...
تهیونگ پشت چشمی نازک کرد و بعد با افسوس سرش رو به دو طرف تکون داد.
بجای زدن هر حرف دیگه ای جلو اومد و با ریختن شامپو کف دستش مشغول شستن موهای مرد شد.
لبخند جونگکوک رو میدید و ازش چشم میپوشید اما ضربانی که بالا میرفت رو هیچ جوره نمیتونست نادیده بگیره.
چند دقیقهای گذشته بود و حالا جونگکوک در حالی که لیف توی دستش رو از پشت روی گردن پسر میکشید اروم نفس میکشید و سعی میکرد به چیز دیگهای فکر نکنه.
جونگکوک سکوت کرده بود و تهیونگ این سکوت رو به خوبی میشناخت، حالا دیگه همه چیز اون مرد رو میشناخت.
اما این بار به دنبال دلیلش میگشت...
گوشه لبش رو گزید و بعد نامطمعن به حرف اومد
_نمیدونم چه چیزی توی سرت میگذره اما میدونم چیزی هست که میخوای به زبون بیاری پس بگو!
تهیونگ با لحن ارومی لب زد و دست جونگکوک روی کمر پسر خشک شد.
خیره به قطرات آبی که از روی سرشونهش تا روی کمرش سر میخوردن بزاق دهنش رو قورت داد و بعد پلکهاش رو روی هم گذاشت.
تهیونگ صدای درونش رو شنیده بود؟
چطور فراموش کرده بود اون پسر حالا بهتر از خودش میشناستش؟
با تعلل و سکوتی که تهیونگ دید با تعجب به سمتش برگشت و مرد سرش رو زیر انداخت.
_جونگکوک؟
حین صدا زدنش دستش رو زیر چونهش گذاشت و به ارومی بالا اوردش تا بتونه چشم هاش رو ببینه
حالا که مثل همیشه حرف زدن برای جونگکوک سخت بنظر میرسید شاید با انداختن نگاهی به چشم هاش میتونست مشکلش رو بفهمه..
جونگکوک سرش رو بالا اورد و با دیدن علامت سوال توی چشمهای پسر نگاهش رو برای بار دیگه ازش دزدید.
تهیونگ چیزی نگفت و فقط دستش رو یک طرف صورت مرد نگه داشت تا هرموقع که جونگکوک تونست حرفش رو به زبون بیاره و این مکث به قدری براش ازاردهنده و نگران کننده بود که اخمهاش توی هم برن.
اما بالاخره جواب داد و جونگکوک به حرف اومد.
_میترسم تهیونگ...
جونگکوک لب زد و تهیونگ با مهربانی بهش نزدیک شد و روی پاهاش بلند شد تا مرد رو توی اغوش بگیره دستهاش رو دور گردنش انداخت و بوسهای روی چونهش گذاشت و جونگکوک هم سرش رو توی گودی گردن پسر فرو کرد و نفس عمیقی کشید
این نگرانیهای همیشگیش قرار نبود از بین برن
_چیزی برای ترسیدن وجود نداره جونگکوک ما ازش رد شدیم...
اما با جملهی بعدی جونگکوک دلیل اصلی این حالش رو فهمید
_اما تو هنوزم میخوای که فیلمبرداری ادامه داشته باشه!
_منظورت چیه؟
تهیونگ به ضربی عقب کشید و با نگاهی که سراسر تعجب و پر از تنش بود بهش نگاهی انداخت و جونگکوک تنها نفسش رو بیرون داد و سرش رو به سمتی کج کرد
_تهیونگ-...
_خدای من جونگکوک... باورم نمیشه که ما هنوزم قراره راجب این موضوع بحث کنیم!
جونگکوک کلافه عقب رفت و دست هاش رو بالا اورد
_تهیونگ اون ادم هنوزم یه جایی اون بیرون داره پرسه میزنه و من نمیتونم... نمیتونم این اجازه رو بدم که تو خودت رو دوباره توی خطر بندازی... تنها چیزی که اون ادم میخواد متوقف شدن این رونده و بعد میشه گیرش انداخت... یادت رفته بار اخر چیکار کرد؟ نزدیک بود... نزدیک بود از دستت بدم...
تهیونگ چیزی نمیگفت تنها بهش نگاه میکرد و راه صحبت رو برای جونگکوک باز میگذاشت.
_باور کن من.. من دیگه نمیتونم کسی رو از دست بدم تهیونگ.
صداش لرزید و کاری کرد تهیونگ کمی از موضعش کنار بکشه.
نگاهش اروم و سرد شد و سرش رو زیر انداخت و بعد در حینی که از حموم بیرون میرفت کلمات رو پشت سر هم چید.
_من فردا روی صحنه میدرخشم و اگه تو اونجا کنارم باشی خوشحال میشم!
YOU ARE READING
Actor / آکتور
Mystery / Thrillerkookv Drama mystery angst + من دوستت دارم جونگکوک - تو بهترین بازیگری هستی که توی زندگیم دیدم کیم تهیونگ اما اینی که اینبار به بازی گرفتی صحنه تئاتر نیست، قلب منه!