Actor 26

37 4 3
                                    

ثانیه ها به سختی میگذشتن
قلب ها به زحمت ضربان داشتن
و نفس ها به ندرت آزاد میشدن...
انگار دور از همه چیز و توی فضایی گیر کرده بودن که جز حباب دورشون چیز دیگه ای احساس نمیشد.
موجی که از روی لب هاشون شروع میشد و تا اعماق وجودشون امتداد پیدا میکرد حس تولد دوباره بهشون میداد.
با عمیق تر شدن اون بوسه، دست تهیونگ بالا اومد و به نرمی روی بازوی مرد نشست و جونگکوک با درک لمسش لرزید.
آهسته خودش رو عقب کشید و دستش از روی چونه ی پسر روی گردنش سر خورد و دورش حلقه شد، پیشونی هاشون رو بهم تکیه داد و نفس داغ تهیونگ روی صورتش خالی شد.
پلک هاش از هم فاصله گرفتن و چشمش به باریکه ی نور قرمزی که روی یه طرف صورتش افتاده بود، افتاد.
نگاهش پایین تر اومد و روی لب های گزیده شده ی تهیونگ ثابت موند.
صدای نفس های ارومشون توی سالن سینما پیچیده بود و تهیونگ بالاخره به خودش این جرعت رو داد تا سرش رو بالا بیاره و به چشم های مردش نگاهی بندازه...
اما بی اراده خنده ش گرفت و بعد سرش رو زیر انداخت و جونگکوک رو هم مجاب کرد تا لبخند بزنه.
خوشحال بودن و شیرینی این حس کاری میکرد تا متوجه چیز دیگه ای نباشن، جونگکوک خجالت میکشید اما نمیتونست خودش رو ازش جدا بکنه و تهیونگ تنها میتونست توی دلش به شرم زدگیش بخنده...
انگشت های مرد پشت گردنش نشستن و باعث شد سرش رو به سینه ش تکیه بده و اروم نفس بکشه.
_باید برم جایی...
صدای خمارش به گوشش رسید و بعد سرش رو بالا اورد و از فاصله ی کمی که داشتن به چشم های پرجنب و جوش جونگکوک خیره شد.
_میخوام توام باهام بیای!

















کمی بعد اما وقتی تهیونگ ماشین رو نگه داشته بود و گیج و متعجب به مقابلش نگاه میکرد جونگکوک در ماشین رو باز کرد و خواست ازش پیاده بشه که تهیونگ زودتر به حرف اومد.
_چرا اینکارو میکنی...
دست جونگکوک روی دستگیره در خشک شد و به سمت تهیونگی برگشت که میتونست حس بد توی چشم هاش رو به خوبی ببینه.
لب های تهیونگ روی هم لرزیدن و ادامه داد.
_چرا کاری رو میکنی که ازش پشیمون بشی؟
تهیونگ دوباره پرسید و لبش رو گزید تا لرزشی که بابت بغضش شکل گرفته بود رو بپوشونه و جونگکوک فهمیدش.
تنها بهش لبخند زد و تهیونگ بیشتر از قبل غمگین شد.
اون مرد ناگهانی بوسیدش و بهش گفت دوستش داره و حالا به قبرستون و خونه ی ابدی خانواده ش آورده بودش؟
که عذاب وجدان عشقی که داشت رو بیشتر بکنه؟
دلیلش از این کار چی میتونست باشه...
جونگکوک اما با صدای همیشه گرمش به حرف اومد
_من پشیمون نیستم تهیونگ!
گفت و از ماشین پیاده شد و تهیونگ به جای خالیش خیره شد و بعد راه رفته ش رو دنبال کرد.
هیچوقت نمیتونست از کارهاش سر دربیاره
برای پیاده شدن از ماشین دودل بود اما درنهایت با خودش کنار اومد و با قدم های ارومی سمت مرد رفت.
مثل همیشه، تنها جایی که شونه های قوی اون مرد خمیده میشدن کنار  خانواده ای بود که برای همیشه از دستشون داده بود.
با رسیدن بهش بدون هیچ حرفی کنارش ایستاد و دست های سردش رو توی جیب پالتوش برد.
جونگکوک نفس عمیقی کشید و بازدمش مثل بخار توی اون هوا آزاد شد، سرش رو بالاتر از شونه ش گرفت و به حرف اومد.
_اونا خانواده ی منن و همیشه میمونن، اگه قرار باشه اتفاقی برای من بیوفته اونا زودتر از هرکس دیگه ای باخبر میشن... باید بهشون بگم.
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد.
_این تهیونگه...
تهیونگ با نفهمیدن منظورش به سمت نیم رخ تماشایی مرد برگشت و جونگکوک همونطور خیره به سنگ دخترکوچولو و همسرش باقی موند.
_پسری که بهم نشون داد بعد شما باز هم میشه زندگی کرد...
چشم های تهیونگ گرد شدن و مردمک هاش گشاد.
لب هاش از هم فاصله گرفتن و نفس بریده ش از بین دندون هاش بیرون پرید.
باور چیزی که داشت میشنید به قدری براش سخت بود که حتی نتونه کلمه ای حرف بزنه، جونگکوک اما همونطور استوار ایستاد و بار دیگه به حرف اومد
_شما اولین کسایی هستین که میخوام اونو ببینید..
_ج-جونگکوک؟!
تهیونگ ضعیف زمزمه کرد و جونگکوک به سمتش برگشت.
لبخند محوی زد و با پیچیدن اون حس قدیمی که با دیدن چشم های بورا و هیون بهش دست میداد لبخندش رو پررنگ تر و سرش رو کمی کج کرد.
_من وقتی چیزی رو به زبون میارم که ازش پشیمون نشم تهیونگ...
چندثانیه ای به چشم هاش خیره موند.
_من دوستت دارم تهیونگ.
جمله ی زیبا و شیرینش توی گوش های تهیونگ زنگ زد و کاری کرد اون پسر به ضربی گریه ش بگیره، با ناباوری تکخنده ای زد و چشم های جونگکوک برق زدن.
_اره من دوباره عاشق شدم و این اصلا چیز بدی نیست...
سرش رو، رو به بورا و هیون کج کرد و ادامه داد.
_میدونم که اونا منو میفهمن.
تهیونگ جلو اومد و دستش رو روی بازوی مرد گذاشت و به رسم نوازش بالا پایینش کرد تا بهش دلگرمی بده چون بغض صداش رو به خوبی میفهمید.
_منو میفهمن همونطور که قبلا درکم کردن... چون ما عاشق همدیگه بودیم.. یه خانواده بودیم...
_هنوزم هستین.
تهیونگ لب زد و جونگکوک همراه همون لبخند کمرنگ به سمتش برگشت.
_حالا توام جزئی ازشی تهیونگ!
تهیونگ با اظطراب و هیجان شیرینی که ته وجودش داشت لبخند زد و اشک روی گونه ش پارادوکس توی ذهن مرد رو تشدید کرد.
چند لحظه ای رو به هم خیره موندن و بعد جونگکوک با بالا گرفتن گردنش جلو اومد و دستش رو پشت سر پسر گذاشت و به شونه ی خودش فشردش.
دست های تهیونگ دور کمر جونگکوک حلقه شدن و بعد نوازش نرم و مردانه ی جونگکوک روی کمر و شونه هاش نشست.
هیچ چیزی حس نمیشد، هیچ حس بد و عذاب وجدانی در کار نبود و بجاش حالا این مکان، قبرستونی که برای جونگکوک مرگ رو تداعی میکرد به ارامشی تبدیل شده بود که دلیلش چیزی جز پسر توی آغوشش نبود.
آسمون اما ابری بود و مه غلیظی که اطرافشون وجود داشت باعث میشد خیلی چیزها رو نبینن، درست مثل لحظات دیگه ی زندگیشون...













Actor / آکتورWhere stories live. Discover now