Actor 25

36 7 12
                                    

با ورودش به ایستگاه پلیس مستقیما سمت اتاق یونگی رفت و هراسون در رو باز کرد، مقابل نگاه های کنجکاو اون ها جلو اومد و مجله ی توی دستش رو روی میز کوبید و با عصبانیت به حرف اومد.
_اینطوری میخواستید ازم مراقبت بکنید؟
یونگی متعجب سرش رو بالا اورد تا نگاهی به چهره برافروخته ی تهیونگ بندازه و توجه جونگکوکی که در حال کشیدن سیگارش لبه ی  پنجره بود به اون مجله جلب شد.
رسانه ها و اخبار... انتظارش رو میکشید.
_این قضیه از کنترل من خارجه تهیونگ و خودت هم میدونی چرا..
عصبی تک خنده ای زد و پیشونیش رو خاروند.
_دزدیده شدن و گروگانگیری من؟ حتی اون خونه ی جنگلی توی هانیانگ؟ کی جز شما پلیس ها تونسته چنین اخبار دقیقی رو به بیرون درز بده؟ میدونی با این کار چقدر... چقدر ضربه میخورم؟
نگاه جونگکوک به دست های لرزون و چشم های مظطربش رسید و تنها تونست تماشاش بکنه.
_قرار نبود هیچکدوم از این اتفاق ها بیفته... قرار نبود کسی بفهمه و-...
_شاید اگه زودتر به حرفم گوش داده بودی کار به این جاها نمیرسید اما وقتی تورو از توی خونه ی خودت دزدیدن، انتظار داشتی کسی متوجه نشه؟ همه چی خوب و عالی بمونه و همه حواسشون رو از صحنه های درامی که داره واست اتفاق میوفته پرت کنن؟
جونگکوک سیگارش رو خاموش کرد و حرف پسر رو با قاطعیت قطع کرد و تهیونگ در سکوت بهش گوش داد.
اینطور نبود که دروغ بگه اما حقیقت حرف هاش براش خیلی تلخ بود...
قدمی جلوتر اومد و دست هاش رو توی جیب های شلوار مشکیش برد.
تهیونگ لبش رو گزید و بعد با ناراحتی نگاهش رو دزدید اما یونگی مسخ خیرگی جونگکوک به اون پسر نفسش رو بیرون داد.
_من...
جونگکوک میخواست بگه
بگه اونموقع چیزی جز سالم بودن تهیونگ براش مهم نبوده
اما نتونست
شاید چون یونگی اونجا بود
شاید چون از خودش مطمعن نبود.
_توی اون لحظه... پیدا کردنت تنها کار مهمی بود که باید میکردم!
تهیونگ اما زمزمه ی محوش رو شنید.
بزاق دهنش رو با هیجان شیرینی پایین فرستاد و بی توجه به سنگینی نگاه منظوردار مرد سرش رو بالا اورد و سردتر از قبل جواب داد.
_اومدم که... اومدم که بگم برام مهم نیست اونا راجبم چه فکری میکنن و چه انتظاری ازم دارن... من سریالم رو ادامه میدم!
_چی؟!
یونگی حیرت زده لب زد و جونگکوک با گیجی تمام چشم هاش ریز شدن و سرش کمی مایل شد.
نگاهش رو بین چشم های شوکه ی اون ها چرخوند و ادامه داد.
_اونا میخوان زمین خوردنم رو ببینن و من این اجازه رو بهشون نمیدم، بجاش پرواز میکنم، اوج میگیرم و همه باید این رو ببینن!
قلب جونگکوک رو سرمای بدی فرا گرفت.
این لحن مغرورش رو خوب میشناخت و دوباره دیدنش به هیچ وجه براش خوشایند نبود.
_برام مهم نیست اگه جونم در خطره من هنوزم یه بازیگرم و میمونم.
مطمعن بود، قدرتمند و کمی ترسناک و جونگکوک اصلا دوستش نداشت
میترسید و میدونست با این رویه ای که اون پسر در پیش گرفته دوباره  اون خوره ی نگرانی به جونش میوفته...
یونگی از پشت میزش بلند شد و ناباورانه به حرف اومد.
_حواست هست داری چی میگی؟ این زندگیه واقعیه نه یه صحنه ی اکشن از یه فیلم، تا دستگیری اون ادم باید همه چی رو متوقف کنی تهیونگ!
تهیونگ اما بیتفاوت به یونگی، بدونه اینکه نگاهش رو از چشم های جونگکوکی که مقابلش بود برداره لحظه ای زانوهاش لرزیدن و بعد ازشون رو برگردوند.
رو برگردوند و حین بیرون رفتنش از اتاق یونگی، صدای نگران مرد توی گوش هاش پیچید.
_تهیونگ؟
از حرکت ایستاد و سرش رو زیر انداخت
چیزی برای گفتن نداشت
قرار نبود ذره ای از موضعش پایین بیاد
مثل اینکه تهیونگ دوباره به خاطر اورده بود که کیه...
_متاسفم جونگکوک اما من قراره یه ستاره بشم!











Actor / آکتورWhere stories live. Discover now