دیدن ازدهامی که جلوی خونه ی تهیونگ شکل گرفته بود مهر تاییدی میزد به حرفی که کمی پیش از یونگی شنیده بود، دهنش با وحشت باز موند و با قدم های تندی از میون عکاس ها و مردم رد شد تا به خونه برسه...
دوید و در رو پرخاشگرانه باز کرد و نگاهی به داخل خونه ای انداخت که بار اخر به بدترین شکل ممکن ترکش کرده بود.
به هم ریختگی خونه و وسایلی که کف زمین ریخته شده بود بهش نشون میداد اینجا اتفاقاتی بیش از دزدیده شدن تهیونگ رخ داده!
پلک هاش رو روی هم فشرد و دستی به پیشونیش کشید.
_جونگکوک-...
_کی اتفاق افتاد؟
جونگکوک درحالی که سرش رو زیر انداخته بود عصبی لب زد و یونگی از گذاشتن دستش روی شونه ش منصرف شد.
_دم دمای صبح، چندتا از همسایه ها گزارش سروصداهای مشکوکی از داخل خونه دادن و وقتی ما رسیدیم با این صحنه مواجه شدیم...
" صبح؟ یعنی فقط چندساعت بعد از اینکه اومده بود خونه ی من؟ "
پیشونی و شقیقه ش رو محکم فشرد و هیسی از اظطراب کشید، لبه های پالتوش رو با عصبانیت کنار زد و به سمت یونگی برگشت.
_از اسیبی که به در رسیده میشه فهمید که آدم ربا به زور وارد خونه شده و گلدون شکسته ای که توی اتاق پیدا کردیم امکان بودن درگیری بین تهیونگ و اون شخص رو تایید میکنه... از همه مهم تر شیشه ای که حاوی مایع بیهوشی بوده رو تونستیم توی راهرو پیدا بکنیم و این...
_بیهوشش کرده تا بتونه ببرتش!
جونگکوک عصبی گفت و بالاخره سرش رو بالا اورد، یونگی خیره به چهره ی رنگ پریده ش سرش رو با ناراحتی تکون داد.
_پس اون گاردهای لعنتیت کجا بودن؟ مگه قرار نبود دور خونه ش محافظ بچینی یونگی؟
_میدونی که خودش موافق نبود منم مجبور بودم منتظر تایید وکیلش بمونم-...
_چی میدونیم؟
یونگی با شرمندگی دستی به گردنش کشید
_هیچی... هیچ نشونه ای از خودش بجا نگذاشته... یعنی خودشه؟
ترس اشنایی جونگکوک رو فرا گرفت، با مکث روش رو ازش برگردوند و به خودش لعنتی فرستاد.
یونگی نگاهی به بیرون خونه انداخت و بعد بهش نزدیک تر شد.
_اون روزنامه نگارهای لعنتی کارمون رو سخت میکنن... دارن از همه چی عکس میگیرن و همه جا فضولی میکنن... وقتی که خبرش پخش بشه پیدا کرن تهیونگ سخت تر میشه جونگکوک.
جونگکوک لبش رو گزید و دنباله ی نگاه مرد رو گرفت.
این دقیقا همون چیزی بود که تهیونگ ازش میترسید و حالا خودش نبود تا ببینه چه اتفاقی داره میوفته!
_افسر مین؟
یونگی با صدا شدنش به سمتی رفت و جونگکوک رو با دریای افکارش تنها گذاشت.
" اگه دیشب باهاش حرف زده بودم، اگه فقط نگهش میداشتم تا به خونه ش برنگرده... "
جونگکوک مثل همیشه خودش رو قضاوت میکرد و بدتر خودش رو مقصر میدونست، اما اینبار قلبش چراغی بود که خاموش و روشن میشد.
نمیتونست اجازه ش رو بده
باید پیداش میکرد
اون بهش قول داده بود ازش مراقبت میکنه...
با تردید سمت اتاق تهیونگ رفت و موقعی که میخواست واردش بشه لحظه ای صبر کرد، فراموش کردن اون شب هنوزم براش سخت ترین کار دنیا بنظر میومد.
با کلافه گی دستی به پیشونیش کشید و عصبی داخل رفت.
با دیدن چند نفری که درحال بررسی اتاق و پیدا کردن سرنخی بودن سرش رو تکون داد و چند قدمی جلوتر رفت، مامورها با گذاشتن احترام نظامی به مردی که از گذشته میشناختن، بیرون رفتن و سکوت ازاردهنده ای توی گوش های جونگکوک زنگ زد.
نگاهی به تخت نامرتب و شیشه خورده های گلدونی که روی زمین پخش شده بود انداخت و بعد نفس عمیقی کشید.
با دیدن لکه های خونی که روی فرش خودنمایی میکرد وحشت زده روی خم زانوهاش نشست و انگشتش رو روش کشید.
تازه بود و رد قرمزی که روی انگشتش خشک میشد، اعصاب ضعیفش رو مچاله تر میکرد.
لحظه ای بهش خیره موند و با رسیدن این فکر به ذهنش که ممکنه اون خون مطعلق به تهیونگ باشه ته دلش خالی شد و پلک هاش رو روی هم گذاشت.
" خدای من "
دلسرد بود، ناامید و گیج از اتفاقی که افتاده بود و حالا باید راه چاره ای براش پیدا میکرد تا مبادا بخاطر سهل انگاری که مسببش بود اسیبی به اون پسر برسه...
از جاش بلند شد و سرسری به تختی نگاه کرد که اشتباه شیرینی روش رخ داده بود و جونگکوک از قانع کردن خودش بابتش فرار میکرد.
بی اراده لبه ی تخت نشست و سرش رو زیر انداخت
رد روی انگشت هاش رو بهم مالید و خیره به جایی نزدیک کفش هاش دستش رو مشت کرد.
باید چیکار میکرد؟
_اینجا چخبره؟ تهیونگ... بهم بگید اون کجاست؟!
با شنیدن صدای بلند و پر از خشم زنانه ای که توی سالن و بین شلوغی ها گم میشد لب هاش رو روی هم فشرد و سرش رو به طرفی کج کرد.
دالیا اینجا بود...
YOU ARE READING
Actor / آکتور
Mystery / Thrillerkookv Drama mystery angst + من دوستت دارم جونگکوک - تو بهترین بازیگری هستی که توی زندگیم دیدم کیم تهیونگ اما اینی که اینبار به بازی گرفتی صحنه تئاتر نیست، قلب منه!