نمیدونست چند ساعت گذشته، چقدر راه رفته و یا حتی کجاست...
جونگکوک در لحظه کنترلش رو از دست داده بود و وقتی به خودش اومده بود که برای برگشتن به حالت قدیمیش خیلی دیر بود.
جمله ای که کمی پیش شنیده بود دوباره توی گوش هاش زنگ زد و بعد از حرکت ایستاد، سرش رو بالا اورد و نگاهش رو به آسمون داد.
" اونا مردن جونگکوک "
پلک هاش رو روی هم گذاشت و کام عمیقی از سیگاری که نمیدونست چندمینش توی اون شبه گرفت.
پلک هاش رو از هم فاصله داد و ستاره های کم سویی که توی سیاهی آسمون میدرخشیدن رو دید، انگار اون ها هم مثل زندگیش نوری نداشتن.
دقایقی رو توی همون حالت موند و بار دیگه دود سیگاری که مثل روزهاش خاکستر میشدن و از بین میرفتن رو توی ریه هاش فرستاد.
اول عصبانی اما حالا متاسف بود
جونگکوک نخواسته بود تهیونگ رو تنها بزاره، اونم توی خونه خودش
اما انگار ناخواسته اینکارو کرده بود...
تهیونگ حقیقتی رو مثل سیلی توی صورت جونگکوک زده بود که اون مدت ها بود ازش فرار میکرد اما میدونست که واقعیت داره
اما اینکه تقصیر اون پسر نبود، بود؟
نفسش رو کلافه بیرون داد
سیگارش رو زمین انداخت و با پاشنه کفشش لهش کرد و وقتی سرش پایین اومد متوجه شد کاملا بی اراده سمت خونه کشیده شده و حالا درست مقابل در خونه ست!
ماشین تهیونگ هنوز هم اونجا بود و این نشون میداد اون پسر جایی نرفته
نمیدونست چرا اما تا حدی خیالش راحت و خوشحال شد...
باید چیکار میکرد؟
باید برمیگشت پیشش.
سعی کرد با کمترین سروصدایی کلید رو توی قفل در بندازه و بازش کنه
داخل اومد و با بستن در پشت سرش راهروی خونه رو رد کرد، خواست حرفی بزنه اما سرجاش میخکوب شد و فرو ریختن چیزی رو توی وجودش احساس کرد.
تهیونگ روی کاناپه ی کنار شومینه توی خودش جمع شده بود و نفس های ارومش به جونگکوک نشون میداد خوابه..
یعنی اون پسر اینجا و همینطوری خوابش برده بود؟
با قدم های ارومی بهش نزدیک شد و به صورت غرق خوابش نگاهی انداخت، با ناراحتی افسوس کشید.
جونگکوک حرف زدن باهاش رو بهونه کرده بود تا اون رو به خونه ش بیاره و امشب رو اونجا نگهش داره تا بتونه مراقبش باشه، نمیخواست بزاره تنها بمونه اما بعد رهاش کرده بود...
لبش رو گزید و با برگردوندن نگاهش توی اتاق رفت و با پتوی گرمی بیرون اومد، به سمتش رفت و به نرمی پتو رو روی تنش انداخت.
نرفت
از جاش تکون نخورد
سرش رو کمی کج کرد و اجزای صورتش رو به نوبت وارسی کرد
بی اراده دستش رو دراز کرد تا موهایی که توی پیشونیش ریخته بودن رو با نوک انگشت اشاره ش کنار بزنه...
با لمس کردن ابریشم روشن موهاش دستش از حرکت ایستاد و بهش خیره موند، چیزی توی ذهنش در گذر بود که نه میتونست ببینه و نه بخونه!
حسش میکرد اما نمیفهمیدش.
ثانیه ای بعد اما با تکون ریزی که تهیونگ خورد به خودش اومد و عقب کشید.
سمت پنجره رفت تا بار دیگه ته مونده های امیدش رو دود بکنه که با فکر به اینکه ممکنه بوی سیگارش باعث بشه اون پسر از خواب بیدار بشه منصرف شد، عوضش پرده رو کشید تا باریکه ی نور مهتابی که مستقیما روی صورت تهیونگ افتاده بود، محو بشه و اذیتش نکنه.
_ج-جونگکوک؟
متوقف شدن قلبش رو احساس کرد
به ارومی سمتش برگشت و برق چشم هاش رو توی اون تاریکی دید
_تویی؟
به خودش لعنتی فرستاد که باعث ترسش شده، سرش رو تکون داد و جلو رفت تا اون بتونه ببینتش.
تهیونگ با دیدن صورتش نفس ارومی کشید و روی مبل نشست
حتی نمیدونست کی به خواب رفته
چشم هاش رو مالید و وقتی بازشون کرد جونگکوک کنارش نشسته بود
چیزی نمیگفت، حتی بهش نگاه هم نمیکرد، شاید بهتر بود تا دیگه بره!
_متاسفم من میخواستم برم اما نمیدونم چطوری یهو خوابم-...
_معذرت میخوام تهیونگ.
جونگکوک با صدای ضعیفی گفت و تهیونگ به سمتش برگشت، سرش رو زیر انداخته بود و انگشت هاش رو به هم گره زده بود.
_نمیخواستم اونجوری سرت داد بزنم و برم من... نفهمیدم چیشد...
جونگکوک گفت و با از بین رفتن اون سنگینی که روی قلبش مونده بود نفس عمیق و آسوده ای کشید
تهیونگ دستش رو روی دست های مشت شده ی جونگکوک گذاشت و وقتی نگاه مرد بالا اومد و بهش گره خورد لب پایینیش رو توی دهنش کشید، لبخند محوی زد و سرش رو تکون داد.
میخواست دلش رو از خود قرص بکنه و انگار موفق هم بود!
جونگکوک هم بی هیچ حرفی به چشم هاش خیره موند و بعد با ارامش لبخند زد نمیدونست چه چیزی توی وجودش داره مجابش میکنه حرف بزنه اما با مکث کوتاهی ادامه داد.
_از وقتی که رفتن آسمونم آبی نیست... انگار رنگ هامو از دست دادم.
تهیونگ لبش رو گزید و خودش رو کمی بهش نزدیک تر کرد
شنیدن این حرف های جونگکوک قلبش رو به درد میاورد اما اگه اون میخواست حرف بزنه، بهش گوش میداد.
جونگکوک عجیب خندید و بهش نگاه کرد
_تو میدونی که من دوستشون داشتم تهیونگ نه؟
تهیونگ سرش رو تکون داد و دست جونگکوک رو توی دست خودش گرفت و فشرد
_اونا خانواده ت بودن جونگکوک، معلومه که دوستشون داشتی
جونگکوک لب هاش رو روی هم فشرد و سرش رو زیر انداخت
بدون اینکه بدونه قطره اشکش روی گونه ش و بعد پایین روی دست تهیونگ چکید.
_من... عاشقشون بودم
تهیونگ غمگین و بهت زده بهش خیره موند و کمی بعد زمانی که جونگکوک خودش رو توی اغوشش انداخت دست های بی حس شده ی روی زانوش رو بالا اورد و روی شونه های مرد گذاشت
_من هیچوقت نمیخواستم... نمیخواستم بمیرن..
بزاق دهنش رو تلخ پایین فرستاد و وقتی دست های جونگکوک دور کمرش محکم شدن نفسش حبس شد، اون داشت باهاش چیکار میکرد؟
بازدم داغ مرد روی گردنش خالی شد و قلبش لرزید
نمیتونست تحمل کنه باید کنار میزدش
اما بجاش یک دستش بالا اومد و روی موهای مرد نشست و اروم نوازشش کرد، جونگکوک مثل یه بچه توی اغوش کوچیک اما گرم تهیونگ مچاله شده بود
درست مثل وقت هایی که بورا از کابوس هاش میپرید و توی بغل جونگکوک کز میکرد تا دوباره بتونه به خواب بره.
سرش رو پایین اورد و روی لاله ی گوش مرد زمزمه کرد
_شششش... چیزی نیست...
با اروم گرفتن سطحی مرد چونه ش رو به سرش تکیه داد
جونگکوک رو بیشتر توی اغوشش کشید و لب زد
_من مطمعنم که اونا هنوز هم به اندازه ی قبل دوستت دارن جونگکوک!
YOU ARE READING
Actor / آکتور
Mystery / Thrillerkookv Drama mystery angst + من دوستت دارم جونگکوک - تو بهترین بازیگری هستی که توی زندگیم دیدم کیم تهیونگ اما اینی که اینبار به بازی گرفتی صحنه تئاتر نیست، قلب منه!