Actor 16

38 6 0
                                    

_جونگکوک!
" یونگی؟ "
اون اینجا چیکار میکرد؟
زیر لب آه کشید و روش رو ازش برگردوند
چرا فراموش کرده بود که اون هم دیگه توی دایره مواد مخدر کار نمیکنه
بعد از اون اتفاق همشون عوض شده بودن...
_خدای من تو حالت خوبه؟
یونگی با بستن در پشت سرش بهش نزدیک شد و با لحن نگرانی لب زد
_جوهیون بهم گفت که با چاقو بهت حمله کردن...
تهیونگ که تا اون لحظه با گیجی بهشون زل زده بود و سر از این آشنایی در نمیاورد بار دیگه سرش رو با شرمندگی پایین انداخت و از جاش بلند شد
_اون دهن لق...
جونگکوک آروم گفت و با قرار گرفتن دست یونگی روی شونه ش ناخواسته خودش رو کمی عقب کشید
راه رفته ی تهیونگ تا گوشه ی دیوار رو خیره نگاه کرد و بعد از  برگشتن روی پسر به چشم های غم زده ش زل زد
_حالم خوبه، چیزی نیست.
طوری مطمعن گفت تا دل تهیونگ رو هم قرص بکنه... اما چرا؟
لحن سرد جونگکوک تهیونگ رو به تعجب وا داشت و عوضش یونگی که دیگه بهش عادت کرده بود با خونسردی ادامه داد
_بهم بگو چه اتفاقی افتاد...
جونگکوک آستین بلوز گشادش رو پایین اورد و با برخورد سطحی که با پانسمان زخمش داشت پلک هاش رو روی هم گذاشت
سکوت مرد به تهیونگ میفهموند اون دو اونقدرها هم که تصور کرده بود باهم صمیمی نیستن...
اما تهیونگ کل ماجرا رو نمیدونست.
جونگکوک از روی مبل بلند شد تا اتاق رو ترک بکنه
دست خودش نبود که دیدن یونگی انقدر روش تاثیر میگذاشت
نه که مشکل از اون بوده باشه
این دیدار فقط باعث میشد جونگکوک خود قدیمیش رو به یاد بیاره
و این بدجوری عذابش میداد.
_صبر کن...
یونگی به زبون اورد و باعث شد جونگکوک از حرکت بیاسته
با نادیده گرفتن نگاه سنگین و ثابت تهیونگ روی خودش به سمت مرد برگشت و به سختی پالتوش رو تنش کرد
_تو نباید اینجا میبودی یونگی نباید دوباره میدیدمت!
جونگکوک اروم لب زد اما تهیونگ باید احمق میبود تا نشنوه
تهیونگ که تازه از اسم اون مرد سر دراورده بود بهش خیره شد و نگاه شکسته و تلخش رو بعد از شنیدن جمله ی جونگکوک دید
_من... من فقط میخوام بهت کمک بکنم جونگکوک همین.
جونگکوک با درد بغضش رو سرکوب کرد
میخواست بگه این تو نیستی که مقصره
این خودشه که نمیتونه چیزی رو کنترل بکنه
میخواست بگه با عذاب وجدانی که داره دیگه هیچوقت نمیتونه باهاش رودررو بشه نه چیز دیگه ای اما نمیتونست.
یونگی با رفاقتی که سنگینی غمش شونه هاش رو خمیده کرده بود جلوتر اومد و خواست چیزی بگه که خود جونگکوک زودتر به حرف اومد
_تهیونگ همه چیز رو برات توضیح میده من بیرون میمونم...
گفت و بدون دادن اجازه ای به یونگی برای زدن حرف هایی که میتونست اون هارو از توی چشم هاش هم بخونه ازش رو برگردوند و از اتاق بیرون رفت
رفت و تهیونگی که با خودش فکر میکرد اون مرد کنارش نمونده تا حتی حرف هاش رو بشنوه، تنها گذاشت.









بعد ساعتی و با بیرون اومدنش از اتاق نگاهی به اطرافش انداخت و با ندیدن جونگکوک سرش رو زیر انداخت
چطور فکر کرده بود اون مرد واقعا قراره منتظرش بمونه؟
با گیج رفتن سرش لحظه ای روی صندلی نشست و با گذاشتن آرنجش رو زانوهاش سرش رو توی دست هاش گرفت
تحمل کردن تمام این اتفاق ها برای امروز واقعا دور از تصورش بود
پلک هاش رو روی هم فشرد تا کمی از سردردش رو کمرنگ بکنه که شنیدن صدای مرد هوش از سرش پروند.
_تهیونگ؟ چرا اینجا نشستی؟
جونگکوک نرفته بود؟
سرش رو بالا اورد و بهش نگاهی انداخت
حرفی نداشت که بزنه و رسیدن بوی سیگار مرد به مشامش حالش رو بدتر کرد، جونگکوک هم با دیدن سردی نگاهش حالش رو فهمید
دوباره سرش رو زیر انداخت و جونگکوک با تعجب بهش خیره موند
_تهیونگ؟ اوه جونگکوک...
یونگی از اتاق بیرون اومد و با هردوی اون ها مواجه شد با دیدن چهره ی وا رفته ی جونگکوک سعی کرد به کنایه هاش بی توجهی بکنه و فقط حرفش رو بزنه
_اون واسم همه چی رو تعریف کرد، این واقعا خیلی عجیبه که اون فرد انقدر راحت میتونه به تهیونگ دسترسی پیدا کنه و ازش با خبر بشه...
امکانش هست که کسی باهاش همکاری بکنه؟
جونگکوک همونطور بهش نگاه کرد و تهیونگ زیر لب " نمیدونم " غلیظی زمزمه کرد، یونگی باز هم جلوتر اومد
_اون خیلی خطرناکه، انگیزه ی عجیبی داره و ما هنوز از چرایی قصدش مطمعن نیستیم اما همونطور که به تهیونگ گفتم بهتره به وکیلش خبر بده تا طبق چیزی که اون داره از خودش نشون میده ما هم نسبت بهش واکنش نشون بدیم...
تهیونگ اینبار از جاش بلند شد و مقابل نگاه متعجبشون ازشون دور شد
جونگکوک در حینی که رفتن پسر رو تماشا میکرد به ادامه ی حرف های یونگی گوش سپرد
_باید برای خودش و خونه ش گارد بزاریم تا حواسمون به همه چی باشه، خودش موافق نیست چون نمیخواد نگاه رسانه و روزنامه هارو به خودش جلب بکنه...
جونگکوک از حرصش پوفی کشید و به سمت یونگی برگشت
_جونگکوک تو میفهمی که کار اون آدم چه معنی داشته نه؟ داره برای کارهای بزرگ تری هشدار میده... تهیونگ نمیفهمه یا نمیخواد اما ما میدونیم به مراقبت احتیاج داره و اون مجبوره که بالاخره قبولش کنه!
یونگی قاطع گفت و جونگکوک با ثانیه ای خیره موندن به چشم هاش با اطمینان سرش رو تکون داد و تاییدش کرد.
حرف های یونگی رو میفهمید اما ممانعت های سرکشانه ی تهیونگ رو نمیتونست درک بکنه...








Actor / آکتورWhere stories live. Discover now