Actor 24

48 4 14
                                    

نیمه های شب بود که شنیدن ناله هایی زیر گوشش باعث شد قلبش تپشی رو جا بندازه و پلک هاش به سرعت از هم فاصله بگیرن...
با انداختن نگاهی به تهیونگ که حالا توی بغلش کز کرده بود و سرش روی بازوش افتاده بود از روی اسودگی نفس عمیقی کشید.
تهیونگ داشت کابوس میدید و جونگکوک با متوجه شدنش کمی خودش رو جلوتر کشید.
سرش رو کمی کج کرد و دستش رو بالا اورد تا موهای پسر رو با ملایمت از توی پیشونیش کنار بزنه و بعد پایین تر اورد، روی شقیقه ش گذاشت و آهسته روی گونه و چونه ش کشید اما با تکونی که تهیونگ خورد حرکت دستش رو متوقف کرد.
نگاهش پایین تر اومد و با رسیدن به ردهای کبودی روی گردنش که بی شبیه به جای انگشت نبودن بزاق دهنش رو با وحشت پایین فرستاد.
دیروز با چشم های خودش چگونگی بوجود اومدن اون ردها رو دیده بود
زمانی که اون مرد وسط جنگل روی تن نحیف تهیونگ نشست و قصد داشت تا با خفه کردنش صدای کمک خواستنش رو از بین ببره، جونگکوک مجبور شده بود همونطور بشینه و بهش نگاه بکنه تا توی یه موقعیت بهتر جلو بره و نجاتش بده.
نوک انگشت هاش رو روی اون کبودی ها کشید و با فکر به اینکه تهیونگ توی اون لحظه چه چیزهایی رو تحمل کرده عصبی پلک هاش رو روی هم گذاشت و فشرد.
تصور برخورد زبری دستش با ظرافت تهیونگ باعث شد از کارش پشیمون بشه و دستش رو پایین بیاره.
چند لحظه ای به چشم های بسته ش خیره موند و با اخم تهیونگ خودش هم ناخداگاه اخم کرد، میخواست ازش سر در بیاره...
نمیخواست اون پسر چیزهایی رو ببینه که دوست نداره و اذیتش میکنه
تهیونگ با اینکه نمیشناختش توی سختی هاش کنارش مونده بود و جونگکوک میخواست تا حالا واسش جبران بکنه...
اما واقعا این تمام چیزی بود که میخواست؟
این تنها چیزی بود که توی ذهنش در گردش بود یا حس آشنایی که خیلی وقت بود باهاش غریبه شده بود؟
حسی که مدت زیادی بود تجربه نکرده بود و یادش رفته بود چطور ممکنه روش تاثیر بزاره...
جونگکوک خیلی وقت بود که دیگه نمیتونست با کسی دوست بمونه، از کسی مراقبت بکنه و یا حتی بخواد کنار کسی بمونه اما حالا تهیونگ بی هیچ دلیلی تمام قواعد قدیمیش رو زیر پا گذاشته بود.
انگشتش رو مابین ابروهای پسر کشید و با از بین رفتن اخم غلیظش با ارامش نفسش رو بیرون داد.
خودش هم از کارهایی که انجام میداد، مطمعن نبود...
داشت صبح میشد و جونگکوک فکر میکرد شاید بهتره بجای این سناریوهای بی نتیجه ش کمی استراحت کنه تا بتونه فردا با تهیونگ حرف بزنه.














_ماشینش رو توی رودخانه ی هان پیدا کردیم...
یونگی با رسیدن به جونگکوک به زبون اورد و جونگکوک هیجان زده از چیزی که شنیده بود سرش رو بالاتر از شونه هاش گرفت.
_چیزی هم توش پیدا کردین؟ خودش چی؟
یونگی سکوت کرد و بجاش عکس هایی رو از توی پرونده دراورد و به دست جونگکوک داد.
_ماشین رو اتیش زده و بعد توی اب انداخته... شناسایی کردن همه چیز رو خیلی برامون سخت کرده، تقریبا هیچی نداریم.
جونگکوک با دیدن عکس هایی که مبنی بر خاکستر شدن اون ماشین بود پوف کلافه ای کرد و بعد پیشونیش رو خاروند.
_قبلا فکر میکردم هیچی حالیش نیست اما مثل اینکه خیلی زرنگه!
_و خطرناک!
یونگی ادامه داد و جونگکوک با خستگی تنها سرش رو تکون داد.
_تونستی با تهیونگ حرف بزنی؟
یونگی گفت و جونگکوک مردد نگاهی به پشتش و اتاق پسر انداخت.
_میفهمم که به یاد اوردن اون دوروز خیلی میتونه براش سخت باشه اما میدونی چقدر عقبیم جونگکوک؟ ما به اطلاعات تهیونگ احتیاج داریم...
جونگکوک سرش رو زیر انداخت و بعد با گزیدن لبش بالا پایینش کرد.
مشکل کجا بود که نمیخواست تهیونگ رو دوباره ناراحت ببینه؟
با رسیدن عطری به مشامش و بعد قرار گرفتن شخصی کنارش سرش رو بالا اورد و نگاه متعجبش رو به تهیونگی داد که قوی تر و سرحال تر از دیروز بنظر میرسید.
_بهتری؟
تهیونگ بهش نگاه کرد و بعد مکث کوتاهی " اوهوم " ارومی گفت.
هنوز هم خسته بود و بودنه این همه ادم توی خونه ی خودش مظطربش میکرد.
یونگی اون ها رو به سمت مبل وسط خونه کشوند و بعد همگی نشستن.
تهیونگ گیج به جونگکوکی که کنارش مینشست نگاهی انداخت و جونگکوک با نزدیک کردن خودش بهش اروم زمزمه کرد.
_چندتا سوال هست که باید بهشون جواب بدی... چیزی نیست.
تهیونگ با ترس اندکی که به جونش افتاده بود خودش رو عقب کشید اما نگاه خیره ی جونگکوک هنوزم روش ثابت مونده بود.
_میدونم که شرایط خوبی نداری اما با گرفتن جواب سوالاتمون ممکنه توی روند دستگیری اون ادم جلو بیوفتیم تهیونگ، متوجه میشی؟
یونگی گفت و تهیونگ با تکیه دادن به مبل و گذاشتن یه دستش روی دهنش سرش رو به معنای تایید تکون داد.
_وقی به داخل خونه هجوم اورد کجا بودی؟
تهیونگ بزاق دهنش رو به زحمت پایین فرستاد و بعد با یاداوری دوباره ی اون شب با صدای ضعیفی به حرف اومد.
_من تازه... تازه برگشته بودم خونه...
ناخواسته نگاهی به جونگکوکی که لحظه ای ازش چشم برنمیداشت انداخت و بعد دوباره نگاهش رو دزدید.
_صدای در زدن کسی رو شنیدم، خیلی دیروقت بود و اونموقع کسی نمیتونست به خونه م اومده باشه اول نخواستم باز کنم اما بعد صداها شدت گرفتن و درنهایت... خودش به زور وارد شد... رفتم توی اتاقم و وقتی خواستم در رو قفل کنم اون... اون خیلی قوی تر بود، در رو به عقب هول داد و به زور وارد اتاق شد من روی زمین افتادم و... با گلدون روی میزم به سرش ضربه زدم و توی سالن دویدم اما در لحظه پشتم قرار گرفت و با گذاشتن یه چیزی روی دهنم دیگه... دیگه یادم نمیاد چه اتفاقی افتاد...
تهیونگ به هر سختی که بود گفت و یونگی دوباره به حرف اومد
_پس ندیدی که تورو کجا داره میبره؟
تهیونگ سرش رو به چپ و راست تکون داد و یونگی هم " خیله خب " محوی گفت.
_کلبه ی جنگلی که تورو به اونجا برده بود چی؟ چیزی ازش یادت نمیاد؟
تهیونگ دوباره نگاهی به جونگکوک انداخت و با دیدن ارامش توی چشم هاش لب زد.
_ن-نه..
_تا بحال اونجا نرفته بودی؟ یا به کسی راجبش نگفته بودی؟
تهیونگ روی زانوهاش خم شد و با استرس نگاهش رو میون جونگکوک و یونگی رد و بدل کرد.
_چ-چرا این سوال و میپرسین؟
یونگی مشکوکانه به جونگکوک نگاه کرد و این بار اون به حرف اومد.
_اون ملک به اسم توعه تهیونگ... کلبه ی جنگلی خودت!
به وضوح بزرگ شدن مردمک ها و لرزیدن دست هاش رو دید.
رنگ صورتش در آنی چند درجه روشن تر شد و لب هاش خشک شدن..
_این ی-یعنی چی...
_اون ازت خبر داره تهیونگ... از کوچیک ترین تا بزرگ ترین چیزهات رو میدونه و به راحتی بهشون دسترسی داره میفهمی؟
تهیونگ روی مبل به جونگکوک نزدیک تر شد و با ترس دستش رو روی زانوی مرد گذاشت و جونگکوک از حس لمس سردش لرزید.
_ا-اون خونه.. مال من نیست.. من هیچوقت چنین خونه ای نخریدم چ-چطور ممکنه؟ -شاید اون به اسم من ازش استفاده کرده جونگکوک!
ابروهای مرد توی هم گره خوردن و چشم هاش ریزتر از قبل شدن.
_منظورت چیه تهیونگ؟
_اون سعی میکنه تا جایی که میتونه هیج اسم و نشونی از خودش به جا نزاره، اما وقتی من رو داره میتونه از من برعلیه خودم استفاده بکنه، اینجوری هیچکس حتی بهش شک هم نمیکنه!
تهیونگ در جواب یونگی گفت و بعد چشم هاش خیس شدن..
_اون ح-حتی میخواست... میخواست به من ت-تجاوز بکنه..
با شنیدن جمله ی تهیونگ، نفس بریده ی جونگکوک از لای دندون هاش بیرون پرید و بعد با شتاب از جاش بلند شد، یونگی هم با ناباوری دستی به گردنش کشید و زیر لب " لعنتی " گفت.
جونگکوک از توی پاکتش سیگاری بیرون کشید و لای لب هاش گذاشت.
_اون یه... یه مریض روانیه یونگی.. باید هرچه زودتر پیداش کنیم.
تن صداش کمی بالاتر رفته بود و همه به خوبی میفهمیدنش.
یونگی با تایید کردن حرفش ازشون فاصله گرفت.
تهیونگ به مقابلش خیره شده بود و دستش رو روی دهنش گذاشت، سکوت بدی که توی خونه پیچیده بود باعث شد جونگکوک فکرش رو به زبون بیاره..
_اذیتت کرد؟
نگاهشون به هم گره خورد و بعد جونگکوک قطره اشک گوشه ی چشم پسر رو دید، قلبش مچاله شد و دستش مشت شد، تهیونگ دستش رو زیر پلک هاش کشید و بعد نگاهش رو از چشم های سرد و ترسناک جونگکوک دزدید.
جونگکوک چند باری هیستیریک چونه ش رو مالید و بعد سرش رو بالا گرفت.
_تهیونگ تو صورتش رو دیدی نه؟
بهش نگاه کرد اما چیزی نگفت.
زانوهاش رو توی شکمش جمع کرد و پاهای جونگکوک با دیدنش سست شدن.
کام عمیقی از سیگارش گرفت و عصبی تر از قبل به حرف اومد
_میتونی چهره نگاریش کنی؟
تهیونگ خیره به گوله ی اتیش توی چشم هاش مکث کرد و بعد سرش رو به ارومی تکون داد، این یه جواب بله برای جونگکوک بود.















Actor / آکتورWhere stories live. Discover now