Actor 20

46 9 4
                                    

حس کردن باریکه ی نور افتابی که از لای پرده روی صورتش افتاده بود باعث شد پلک هاش رو از هم فاصله بده و به ارومی چشم هاش رو باز بکنه...
با سنگینی خاصی که روی یک طرف بدنش احساس میکرد دست دیگه ش رو روی چشم هاش گرفت و بعد نگاهش به جسم کوچیکی که توی آغوشش مچاله شده بود برخورد که گرمای نفس هاش رو میتونست روی گردنش احساس بکنه.
با دیدن چهره ی غرق خواب تهیونگ برای لحظه ای نفس کشیدن رو فراموش کرد و پلک نزد مردمک چشم هاش گرد شدن و دهنش باز موند. تهیونگ سرش رو روی بازوی مرد گذاشته بود و درحالی که صورتش فاصله ی زیادی با جونگکوک نداشت آروم نفس میکشید، درسته دیشب تهونگ توی اغوش مرد به خواب رفته بود.
اما چیزی وجود داشت که از نظر جونگکوک درست نباشه!
پتوی روی تن پسر کمی پایین اومده بود و شونه های لختش جونگکوک رو گیج میکرد، نگاهی به خودش انداخت و با رسیدن فکری به ذهنش که آرزو میکرد اشتباه باشه به ضربی پتو رو کنار زد.
اما با چیزی که دید خشک شدن گلوش، خالی شدن وجودش و شکستن چیزی رو توی قلبش احساس کرد.
_ن-نه... نه...
تن برهنه ی خودش و تهیونگ تنها چیزی بود که انتظارش رو نداشت ببینه!
مثل برق گرفته ها تکون شدیدی خورد و از روی تخت پایین اومد و باعث شد تهیونگ هم به ارومی چشم هاش رو باز بکنه و سرجاش بشینه
_آههه سرم...
تهیونگ چشم هاش رو مالید و با ناله زمزمه کرد.
_ت-تهیونگ... ما چ-چیکار کردیم؟!
تهیونگ به ارومی سرش رو بالا اورد و خوردن نگاهش به جونگکوکی که سعی داشت به سرعت شلوارش رو پاش بکنه، نفسش رو قطع کرد.
چیزی یادش نمیومد و حتی نمیدونست اینجا چخبره
این امکان نداشت یعنی دیشب با جونگکوک...؟
شوک زده دستش پایین اومد و خودش رو جلو کشید
_ج-جونگ-...
_بهم بگو یه خ-خوابه... ا-این واقعیت نداره!
جونگکوک فریاد کشید و با بالا تنه ی لختش مقابل پسر قدمی عقب جلو کرد
_دیشب تو... تو مست بودی و گفتی میترسی من... من فقط میخواستم کنارت بمونم که نترس-... خدایا من چیکار کردم؟
تهیونگ درحالی که سعی داشت درد شقیقه هاش رو با لعنت فرستادن به زمین و اسمون اروم بکنه به سختی از روی تخت پایین اومد و پتوش رو دور تن برهنه ش فشرد.
دست هاش رو بالا گرفت و سمت مرد رفت تا ارومش بکنه اما جونگکوک به عقب هولش داد و تهیونگ شوکه بهش نگاه کرد
این همون چیزی بود که ازش میترسید و شاید جونگکوک هم حالا درکش میکرد!
_ن-نکن... نزدیکم نشو...
چشم هاش داشتن خیس میشدن و چونه ش لرزید
_م-من نمیدونم چ-چیشد ما مست بودیم و بعد... بعد...
جونگکوک لحظه ای بهش نگاه کرد و بعد روش رو ازش برگردوند و مشغول پوشیدن لباس هاش شد.
باور کردن اتفاقی که براشون افتاده بود به قدری براش سخت بود که حتی اون هم گریه ش بگیره.
تهیونگ اما دوباره جلو رفت و خواست دستش رو روی شونه ی برهنه ی مرد بزاره که لحن خشمگین و بغض دار جونگکوک متوقفش کرد
_گفتم به من دست نزن!
تهیونگ بزاق دهنش رو پایین فرستاد و قدم رفته ش رو عقب گرد کرد، اشکی که روی گونه ش فرود اومد رو احساس کرد و بعد بهت زده به خودشون نگاهی انداخت.
جونگکوک داشت گریه میکرد؟
اونم بخاطر اشتباهی که تهیونگ مقصرش بود؟
اما چطور این اتفاق افتاده بود؟
چرا چیزی رو به یاد نداشت؟
تهیونگ چیکار کرده بود...
جونگکوک زیر لب به خودش لعنت میفرستاد اما تهیونگ میشنید و از خودش متنفر میشد، وقتی نگاهش به لباس های خودش روی زمین افتاد حالش از این وضعیت بهم خورد، دردی که توی قلبش پیچید سنگین بود.
شاید تابحال غرورش به این شکل نشکسته بود اما حالا این اهمیتی نداشت
اون داشت جونگکوک رو از دست میداد و شاید همین حالا هم از دستش داده بود!
اما چیکار میتونست بکنه؟
_م-من نمیخواستم من... قسم میخورم نمیخواستم ا-اینکارو بکنم من حتی نمیدونم... نمیدونم چه اتفاقی افتاد... من واقعا خ-خیلی متاسفم ج-جونگکوک...
صدای گریه ش بلند شد و جونگکوک با شنیدنش عصبی پلک هاش رو روی هم فشرد، عضلات بدنش منقبض شدن و دستش رو مشت کرد.
تهیونگ لرزون حرف میزد و جونگکوک دیگه نمیتونست تحمل بکنه پس از اتاق بیرون رفت و تهیونگ هم با قدم های تندی پشت سرش راه افتاد و اسمش رو صدا زد اما جونگکوک بی تفاوت نسبت بهش سمت در رفت و حین خارج شدنش با دوباره شنیدن اسمش لحظه ای ایستاد.
نفسش رو صدادار بیرون داد و سرش رو زیر انداخت.
تهیونگ بهش خیره موند و خواست حرفی بزنه که با چیزی که شنید خراب شدن دنیا رو روی سرش احساس کرد.
_لطفا دنبالم نیا... من مثل اون گی های توی خیابون نیستم که یه شبه بیام توی خونه ت و تو مستی باهات سکس کنم... من فرق میکنم م-من یه خانواده دارم...
لب های تهیونگ روی هم لرزیدن اما جونگکوک ادامه داد
_دیگه نمیخوام ببینمت!
جونگکوک عصبی، ناراحت و با هرجور حس بد دیگه ای که بشه ازش دریافت کرد به زبون اورد و بعد با کوبیدن در، خونه رو ترک کرد.
تهیونگ بهت زده به جای خالیش خیره موند و بعد لحظاتی با درک اینکه اون مرد دیگه اینجا نیست و رفته کنار دیوار سر خورد و روی زمین نشست، با یاداوری اتفاقاتی که افتاده بود زانوهاش رو جمع کرد و اجازه داد صدای گریه ی بلندش توی خونه بپیچه.
حالا دیگه جونگکوکی نبود که بخواد قضادتش بکنه!
همه چی به بدترین شکلی که میتونست تموم شده بود...









Actor / آکتورWhere stories live. Discover now