_انگار آب شده رفته تو زمین، خونه و اطراف جنگل رو هم گشتیم اما هیچی پیدا نکردیم... پلاک و مدل ماشین رو برای مامورهای گشت زنی میفرستم.
جونگکوک سری به اطلاعاتی که یونگی به زبون میاورد تکون داد.
_باهاش حرف زدی؟
_میبینی که هنوز وقتش نیست یونگی..
یونگی بعد مکث کوتاهی و گرفتن دنباله ی نگاه مرد که مقصودی جز تهیونگی که پشت آمبولانس نشسته بود، نداشت دوباره به حرف اومد.
_چیزی هست که نمیتونم بفهمم جونگکوک... اون خونه مطعلق به تهیونگه و خودش ازش خبر نداشته؟ اون حتی نمیدونست کجاست!
لحن یونگی متعجب بود و جونگکوک هم همین سوال رو داشت.
_ازش سر درمیارم...
کام عمیقی از سیگارش گرفت و با زمین انداختنش به سمت پسر قدم برداشت.
تهیونگ هنوز هم میلرزید و جونگکوک خوب میفهمیدش، میونه ی راه پالتوش رو از تنش در اورد و با رسیدن بهش روی شونه هاش انداختش.
تهیونگ هیچ واکنشی نشون نمیداد و همین بیشتر میترسوندش.
جوهیون از آمبولانس خارج شد و کنار مرد قرار گرفت.
_فشارش پایینه و بدنش خیلی ضعیف شده، درد پاش به زودی خوب میشه در کل چیزی برای نگرانی نیست اون حالش خوبه...
" نه نیست "
خیره به صورت رنگ پریده ی تهیونگ با خودش گفت.
معلوم بود که خوب نبود، چیزی که امروز باهاش مواجه شده بود رو فقط توی فیلم ها میشد دید.
جونگکوک ازش تشکر کرد و جوهیون با گذاشتن احترام نظامی به مرد مقابلش از کنارش گذشت و اون دو رو با هم تنها گذاشت.
تهیونگ در سکوت به جایی روی زمین خیره شده بود و گهگاهی شونه های نحیفش لرزش های خفیفی رو متحمل میشدن، بند انگشت هاش به سفیدی میزدن و حرفی نمیزد.
اروم نفس میکشید و از عطر مردی که زیر بینیش میپیچید لذت میبرد.
جونگکوک چند لحظه ای رو بهش خیره موند و بعد قدمی جلوتر اومد و زودتر از اینکه بخواد چیزی بگه تهیونگ به حرف اومد.
_زنده... زنده ست؟
جونگکوک با شنیدن صدای ضعیف و شکسته ش فرو ریختن چیزی رو توی وجودش احساس کرد و قلبش به سرمای چشم های پسر رسید.
میدونست منظور تهیونگ همون مردیه که با گزارش دادن دیدن اون دیوانه توی جاده و کمک کردن بهش اون ها رو به تهیونگ رسونده بود و حالا اوضاع خوبی نداشت...
تهیونگ با دیدن سکوت مرد با نگرانی چشم های خالیش رو بالاخره بهش دوخت و جونگکوک تنها سرش رو تکون داد.
_زنده ست...
برای لحظه ای برق محوی توی چشم های پسر شکل گرفت و بعد دوباره از بین رفت، لب هاش رو روی هم فشرد و با چنگ انداختن به گوشه ی پالتوی مرد توی دست هاش، سرش رو چندباری بالا پایین کرد.
جونگکوک به ارومی سمتش رفت و کنارش نشست.
نگاهی به افرادش و یونگی که هنوز هم توی جنگل مشغول جست و جو بودن انداخت و بعد با خستگی سرش رو زیر انداخت.
_ه-همه ی اینا... تقصیر منه... نباید اینطوری میشد.
به چشم هاش نگاه کرد و بهت زده لب هاش از هم فاصله گرفتن.
_تهیونگ به من نگاه کن...
جونگکوک اروم گفت و پسر خجالت زده لبش رو گزید و با خودش فکر کرد که کاش جونگکوک قرمز شدن گوش هاش رو از سر سرما بدونه نه چیز دیگه ای...
_هیچ کدوم از اینا تقصیر تو نیست.
تهیونگ همونطور بهش خیره موند و بعد جونگکوک سر این که میتونه صورت بی روح اون پسر رو نوازش بکنه یا نه دست به جنگ عجیبی با افکار خودش زد اما بجاش دستش رو توی دست خودش گرفت و به ارومی فشردش.
_همه چی تموم شد، تو اینجایی حال اون مرد هم به زودی بهتر میشه... دیگه نباید به چیزی فکر بکنی باشه؟
اروم نفس کشید و بزاق دهنش رو پایین فرستاد اما با برخورد کردن به بغض سختش دوباره نتونست خودش رو کنترل بکنه پس چشم هاش خیس شدن و زیر نگاه خیره و دقیق مرد به سرعت لب زد.
_م-میشه منو ببری... ببری خ-خونه؟
جونگکوک به لحن گریونش خمی به ابرو اورد و خودش رو جلوتر کشید تا روی لاله ی گوشش زمزمه بکنه...
_هرجایی که بخوای میبرمت تهیونگ.
_خدای من عزیزم...
دالیا هیجان زده به زبون اورد و جلو اومد تا پسرش رو به اغوش بکشه و تهیونگ با روی هم گذاشتن پلک هاش و بالا اوردن دست هاش به اون اغوش خوش اومد گفت.
چند لحظه ای روی توی همون حالت موند و با نشستن بوسه های زن روی موها و گونه ش خودش رو به ارومی عقب کشید.
صورتش توسط دست های دالیا قاب گرفته شد و بالا اومد.
_چ-چقدر رنگت پریده... حالت خوبه؟ آسیبی ندیدی؟ زخمی-...
تهیونگ سرش رو به دو طرف تکون داد و لبخند محوی زد.
_خیلی منو ترسوندی... اگه اتفاقی برات میوفتاد چی.. میدونی چه بلایی سر من میومد؟
لحن دلخورش رو خوب میفهمید اما حالا واقعا وقت این حرف ها نبود.
_متاسفم...
تهیونگ با دزدیدن نگاهش زمزمه کرد و زن دوباره مشغول وارسی کردن صورت و بدن تهیونگ شد.
_من حالم خوبه دالیا نگران نباش... فقط به استراحت نیاز دارم...
گفت و زیر سنگینی نگاه خیره ی جونگکوکی که کنارش قرار گرفته بود به سمت اتاقش قدم برداشت.
_چیزی نمیخوای برات اماده بکنم؟
دالیا گیج و نگران پرسید اما تهیونگ بدون دادن جواب دیگه ای بهش تنها دستش رو بالا اورد و به معنای نه تکونش داد.
جونگکوک راه رفته ی پسر رو خیره نگاه کرد و با نفس عمیقی یه قدم جلوتر اومد و دستش رو روی شونه ی زن گذاشت.
_چیزی نیست فقط بهش وقت بده دالیا، اون خیلی خسته ست و به کمی تنهایی احتیاج داره...
به سمتش برگشت و با فهمیدن منظور مرد به نشانه ی تایید سرش رو تکون داد و لب هاش رو توی دهنش کشید، لحظه ای ایستاد و بعد جونگکوک رو به آغوش کشید.
جونگکوک شوکه دست هاش بالا اومدن و روی کمر زن قرار گرفتن.
به اینکه چقدر به چنین گرما و امنیتی از طرف یه مادر نیاز داشته فکر کرد و بعد صدای مهربان دالیا توی گوش هاش پیچید.
_ازت ممنونم افسر جئون... به اندازه تمام ثانیه هایی که تهیونگ رو ازم گرفته بودن و تو بهم برش گردوندی ازت متشکرم... تو به قولت عمل کردی و اون حس مادرانه ای که هیچوقت نتونستم به دستش بیارم رو دوباره بهم هدیه دادی... تهیونگ تنها چیزیه که دارم.
جونگکوک لب هاش رو از هم فاصله داد تا چیزی بگه
اما نتونست
شاید این اولین باری بود که کسی به پاس زحماتش چنین واکنشی رو از خودش بهش نشون میداد و جونگکوک با تمام وجود میپذیرفتش.
دالیا ازش فاصله گرفت و با کشیدن دستش زیر پلک های نم دارش لبخند زیبایی زد و چشمک منظوردارش رو جونگکوک به خوبی تونست ببینه.
_تهیونگ به آدمی مثل تو توی زندگیش خیلی نیاز داره!
با رفتن دالیا و گرفتن گزارش یونگی که هنوز نتونسته بود به چیزی برسه و کسی رو پیدا بکنه تصمیم گرفت تا برای امشب همه چیز رو متوقف بکنه و همه رو به خونه هاشون بفرسته.
از یونگی خواست تا چند نفری از مامورهاش رو اطراف خونه آماده باش بگذاره و خودش هم قرار نبود لحظه ای اونجا رو ترک بکنه...
از لای پرده نگاهی به یونگی که داشت افرادش رو در خونه ی تهیونگ مقرر میکرد انداخت و کامی از سیگارش گرفت.
دستش رو از توی جیبش بیرون اورد و از جلوی پنجره کنار رفت و سیگارش رو توی زیرسیگاری که نمیدونست تهیونگ چرا باید داشته باشه خاموش کرد.
نفس عمیقی کشید و وسط سالن قرار گرفت
دستی به صورتش کشید و با خستگی که مدت ها بود تجربه ش نکره بود گردنش رو مالید.
نگاهی به خونه ی نامرتبی که انتظارش رو از تهیونگ نمیکشید انداخت و بعد دوباره چیزی توی ذهن آشفته ش زنگ خورد.
دسترسی آسون و راحت اون مرد به تهیونگ و اگاهیش به خونه ای که توی جنگل داشت گیجش میکرد، شاید تهیونگ تونسته بود صورتش رو ببینه و باید ازش میخواست تا چهره نگاری اون مرد رو انجام بده..
شاید هم میشناختش و داشت چیزی رو ازش پنهان میکرد!
اتفاق ناگهانی و عجیبی که برای تهیونگ افتاده بود به قدری جای سوال داشت که جونگکوک به هرچیزی فکر بکنه...
باید میفهمید دقیقا چه اتفاقی افتاده...
تهیونگ اما از بعد رفتنش توی اتاق حتی لحظه ای بیرون نیومده بود و حتی صداش رو هم نتونسته بود بشنوه، یعنی خوابیده بود؟
جونگکوک نفس عمیقی کشید و به سمت اتاق پسر قدم برداشت.
در رو به ارومی باز کرد و سرکی کشید اما برخلاف انتظارش تهیونگ لبه ی تخت نشسته بود و باز هم به جایی روی زمین خیره شده بود.
جونگکوک داخل اومد و بدون ایجاد هیچ صدایی بهش نزدیک شد و بعد با فاصله ی ناچیزی درست کنارش نشست.
_همه رفتن... تو چرا هنوز اینجایی...
ناگهانی به حرف اومدن تهیونگ متعجبش کرد اما بیشتر چیزی که ازش شنیده بود براش عجیب بود.
_چی؟
در جواب لحن سوالی جونگکوک سرش رو بالا اورد و مستقیما به چشم هاش نگاه کرد.
_فکر میکردم دیگه نمیخوای ثانیه ای رو توی این خونه با من تنها بمونی، ازت ممنونم که... اومدی و نجاتم دادی اما من نمیخوام مایه عذابت باشم و بیشتر از این بهت حس گناه بدم جونگکوک... نمیخوام اذیتت کنم.
جونگکوک منظورش رو میفهمید، از طرفی بابت رفتار اون روزش شرمنده بود و از طرفی هنوز هم عصبی و ناراحت بود اما حالا وقت حرف زدن راجب اون موضوع نبود.
_من قرار نیست تنهات بزارم...
_تو حق داری که بری-..
_تهیونگ؟!
جونگکوک با تن صدای بلندتری به سمتش برگشت و بعد تهیونگ لبش رو گزید و با بغض چشم هاش خیس شدن.
_این ستاره بارونیه چشم هات رو دوست ندارم تهیونگ...
جونگکوک به اشک هاش اشاره میکرد و تهیونگ نمیتونست جلوی بالا رفتن ضربان قلبش رو بگیره...
نگاهش رو ازش دزدید و بعد سرش رو زیر انداخت، به سختی خندید و دماغش رو بالا کشید.
_من بابت اون شب... خیلی م-متاسفم جونگکوک...
_این بحث رو تمومش کن تهیونگ
تهیونگ اما دوباره ادامه داد
_فقط م-میخوام اینو بدونی که من... من هیچوقت نخواستم بهت آسیب بزنم و یا ناراحتت کنم... نخواستم د-دلت رو بشکونم و بهت حق میدم اگه دیگه نخوای منو ببینی اما تو... یک بار دیگه اومدی... میشه ن-نری؟!
تهیونگ لرزون و با حالتی که قرار بود لحظه ای دیگه گریه ش بگیره لب زد و جونگکوک تنها تونست توی اون تاریکی بهش خیره بمونه و فقط بهش گوش بکنه.
با دیدن سکوت مرد داشت از خودش ناامید میشد که در لحظه دستی زیر چونه ش نشست و سرش رو به ارومی بالا اورد.
نگاهش به نگاه عجیب جونگکوک گره خورد و مهم تر گرهی بود که کمی پایین تر و توی سینه هاشون شکل گرفت و این بار جفتشون ازش اگاه بودن.
_من جایی رو ندارم که برم تهیونگ...
جونگکوک به چشم هاش خیره موند و بعد بی اراده نگاهش روی اعضای صورت پسر و در اخر لب هاش قفل شد، بزاق دهنش رو پایین فرستاد و بعد خودش رو جلو کشید.
توی نزدیکی های صورت پسر لحظه ای صبر کرد و بعد دوباره اون جنگ تردید توی ذهنش از کاری که میخواست بکنه منصرفش کرد.
خودش رو بالا کشید و لب هاش رو روی پیشونی پسر گذاشت و چند ثانیه ای نگه داشت و تهیونگ میترسید تا اون مرد صدای قلبش رو بشنوه...
موج سفید و پاکی رو که با این کارش راه انداخته بود داشت مثل اب تمام سیاهی های توی سر پسر رو میشست و از بین میبرد
بالاخره خودش رو عقب کشید و بعد تهیونگ برای اینکه چشمش به نگاه ذوب کننده ی مرد نخوره سرش رو به سینه ش تکیه داد و پلک هاش رو روی هم گذاشت.
_حالا دیگه جات امنه... برای همیشه.
قلبش گرم شد و بعد چیزی توی دلش لرزید.
جونگکوک گفت و با گرفتن شونه های پسر مجابش کرد تا روی تخت بخوابه و کمی استراحت بکنه، تهیونگ بدون مخالفتی به ارومی دراز کشید و بعد با پشت کردن به جونگکوک پاهاش رو توی شکمش کشید و توی خودش جمع شد.
بوسه و چیزی که کمی پیش حس کرده بود رو دوست داشت اما مشکل اینجا بود که دیگه میترسید چطور باید واکنش نشون بده...
میترسید چیزی بگه و دوباره جونگکوک رو از دست بده.
با حس تو رفتن تخت موهای بدنش سیخ شد و فکر کرد اون مرد واقعا میخواد تنهاش بزاره...
اما جایی شل شدن بدن و عضلاتش رو متوجه شد که دست های جونگکوک از پشت دور کمر و شکمش حلقه شدن و داغی نفس های مرد رو روی گردنش احساس کرد.
جونگکوک بغلش کرده بود؟
قصد داشت دیوونه ش بکنه...
YOU ARE READING
Actor / آکتور
Mystery / Thrillerkookv Drama mystery angst + من دوستت دارم جونگکوک - تو بهترین بازیگری هستی که توی زندگیم دیدم کیم تهیونگ اما اینی که اینبار به بازی گرفتی صحنه تئاتر نیست، قلب منه!