Actor 30

18 4 0
                                    


نم بارون صورتش رو هدف گرفته بود و باعث میشد ابروهاش با نارضایتی توی هم گره بخورن، به سختی پلک‌هاش رو از هم فاصله داد و اولین چیزی که دید آسمون و درخت‌های بلند و تنومند بالای سرش بود.
بدنش به قدری سنگین بود که حتی نتونه تکونی به خودش بده
درد شدید و عجیبی قفسه‌‌‌ی سینه‌ش رو احاطه کرده بود و اجازه نفس کشیدن رو هم بهش نمیداد
اخم‌هاش بیشتر توی هم رفتن و سعی کرد دستش رو برای در امون نگه داشتن صورتش از قطره‌های بی‌رحمانه‌ی بارون بالا بیاره اما حتی این کار رو هم نتونست انجام بده...
انگار که توی این جسم گیر افتاده بود
هیچ کاری از دستش برنمیومد.
اصلا کجا بود؟
مردمک‌هاش رو به گردش انداخت و با دید زدن اطرافش چراغی توی ذهن خسته‌ش روشن شد
این جنگل...
قبلا هم به اینجا اومده بود
قبلا هم به چشم دیده بودش
اما حالا اینجا چیکار میکرد؟
کی و چرا به اینجا اومده بود؟


همونطور که روی شاخه و برگ‌های روی زمین دراز کشیده بود توی افکارش غرق شده بود و به ‌آسمون ابری و سیاه مقابلش چشم دوخته بود.
_بابا...
با شنیدن صدای محوی ناخداگاه پلک زد و قلبش تپشی رو جا انداخت
سعی کرد سرش رو بالا بیاره و یا تکونی به خودش بده که بار دیگه اون صدا توی گوشش پیچید و این بار نزدیک‌تر از قبل بنظر میرسید.
_بابایی...
دوباره شنید و بعد نگاهش رو به بالای سرش داد
جایی که دخترک کوچولوش درحالی که عروسک خرگوشی همیشگیش رو توی بغلش گرفته بود ایستاده بود و بهش نگاه میکرد.
_ب-بورا؟!
نفس بریده‌ش از بین لب‌هاش بیرون پرید و لب زد
بورا لبخند محوی به لب نشوند و جلو اومد
دست پدرش رو گرفت و تلاش کرد بلندش بکنه
جونگکوک به سبکی یک پر ایستاد و بعد به حرف اومد
_تو... تو اینجا چیکار میکنی؟
_فکر نمیکنی من باید این سوال رو بپرسم؟!
بورا با چهره‌ی شیرین کودکانه‌ش اخمی کرد و جواب داد


جونگکوک تنها خندید و نگاهی به اطرافشون انداخت
با به یاد آوردن چیزی، ترس و وحشت توی چهره‌ش پدیدار شد و به سمت دخترش برگشت
_اینجا خطرناکه بورا... باید از اینجا بریم!
دخترش تنها سری تکون داد و با انگشت‌های کوچیکش چنگی به دست مرد انداخت و دنبال خودش راه انداختش.
_چرا روی اون گِلا دراز کشیده بودی؟
بورا پرسید و جونگکوک حین قدم برداشتن پشت سر دخترش نگاهی به عقب انداخت و جوابی نداشت که بهش بده پس سکوت کرد.
_تو نباید اینجا باشی بابایی...
جونگکوک خواست چیزی بگه که با عوض شدن مسیر توسط دخترش حرفش رو خورد.
_بورا... داری کجا میری دخترم؟
بورا اما بی‌توجه به چیزی که شنیده بود به جلو حرکت کرد و جونگکوک بار دیگه به اطرافش و فضای خالی و تاریک جنگل نگاهی انداخت.
_بورا-...
_بابایی
بورا به حرف اومد و جونگکوک با شنیدن لحن دخترانه‌ای که خیلی وقت بود دلتنگش بود همه چیز رو فراموش کرد و تنها نگاهش رو به اون داد.


_جانم؟!
_میدونم که تو همیشه بهم میگفتی حرفم هرچقدر هم که قراره اذیتت کنه باید راستش رو بگم، اما یادته که من یه وقت‌هایی دروغ میگفتم؟
جونگکوک سکوت کرد و صدای شکستن شاخه‌ای زیر پاش توی جنگل پیچید
_اما تو بازم منو میبخشیدی...
بورا از حرکت ایستاد و جونگکوک هم متوقف شد.
دخترک به سمتش برگشت و جونگکوک روی زانوهاش نشست
_منظورت چیه دخترم...
_تو منو میبخشیدی چون دوستم داشتی! اینطور نیست بابایی؟
جونگکوک صورتش رو نوازش کرد و قطره اشکش روی گونه‌ش چکید
لبخند ملیحی زد و سرش رو تکون داد.
به آغوشش کشید و موهاش رو پشت گوشش زد
عطرش رو با چند نفس عمیق درون ریه‌هاش کشید
و بعد بوسیدن سرش روی لاله‌ی گوشش جلمه‌ای رو زمزمه کرد.
_تو هرکاری که کنی... من بازم میبخشمت بورا!
دخترک به ضربی از آغوشش بیرون اومد و به چشم‌هاش نگاه کرد
_این معجزه‌ی عشقه بابایی... تو باید ببخشیش!


رنگ نگاه مرد با کنجکاوی و نگرانی عوض شد و وقتی بورا دستش رو رها کرد تا بره، سرپا ایستاد و دستش رو به سمتش دراز کرد
دوست داشت بگه " نرو "
دوست داشت نگه‌ش داره و بهش این اجازه رو نده
اما نمیتونست
انگار اون ضعف دوباره بهش هجوم آورده بود
بورا چند قدمی ازش دور شد و وقتی بار دیگه دست فرد دیگری رو گرفت نگاه جونگکوک به هیون برخورد.
چشم‌هاش گرد شدن و نفسش بند اومد
_ه-هیون...
اشک توی چشم‌هاش جمع شد اما اون زن تنها با لبخند بهش نگاه میکرد.
درست به همون زیبایی که بار اخر دیده بود.
عزمش رو جذب کرد تا به سمتشون بره که این بار صدای زن با وسعت زیادی توی جنگل پیچید.
_چیزی رو نجات بده که ارزشش رو داره، چیزی که وجود داره...
لبخندش رو پررنگ‌تر کرد و بعد مکث کوتاهی دوباره ادامه داد
_تو باید بری جونگکوک... اون منتظرته!
این آخرین چیزی بود که شنید و بعد هر دوی اون‌ها مقابل چشمش به هاله‌ی خاکستری تبدیل شدن که توی آسمون به پرواز در اومدن.


دست جونگکوک توی هوا خشک شد وقتی چیزی که تا کمی پیش مقابلش دیده بود حالا دیگه وجود نداشت.
چند دقیقه‌ای گذشت و بار دیگه وقتی بارون شدت گرفت سرش رو بالا آورد.
چیزی که مقابلش دید
باورکردنی نبود
اینجا چخبر بود؟
کمی جلوتر ازش مردی سیاه پوش مقابل یک درخت ایستاده بود و اون نمیتونست به خوبی ببینتش.
به سختی از جاش بلند شد و وقتی خواست قدمی به سمتش برداره درد شدیدی توی وجودش پیچید و اجازه‌ی هرچیزی رو ازش گرفت.
پلک‌هاش رو روی هم فشرد و دستش رو روی سینه‌ش گذاشت تا بتونه جلو بره...
چرا این چند قدم تموم نمیشد؟
چرا این راه انقدر طولانی شده بود؟
اگه یه خواب بود... چرا تموم نمیشد؟
با رسیدن به اون فرد لب‌‌هاش به هم برخورد کردن و صدایی ازش درنیومد.


چرا که با انداختن نگاهی به فردی که مقابلش بود فرصت هرچیزی ازش گرفته شد.
اون پسری که به تنه‌ی درخت تکیه داده بود و سرش پایین بود این بار هیچ صورتی نداشت.
به سمت مردی که کنارش ایستاده بود برگشت و بار دیگه با چشم‌های عجیب و صورتی که پوشونده بود، مواجه شد.
این بار با عصبانیت به ماسک روی صورتش چنگ انداخت و سعی کرد کنارش بزنه
اما ای کاش این کار رو نمیکرد
چون چیزی که حالا داشت میدید رو نمیتونست باور بکنه...
_تهیونگ!
خیره به چهره‌ی آروم پسر لب زد و زمانی که بار دیگه اون درد توی وجودش پیچید زمین خورد و خودش رو روی آرنج‌هاش عقب کشید.
با ناباوری بهش چشم دوخت و با بالا اومدن دست پسر و گرفتن اسلحه روی سر خودش خیره به انگشتی که میرفت تا ماشه رو فشار بده تنها تونست فریاد بکشه
_ن-نه...
پلک‌هاش به زحمت از هم فاصله گرفتن و اولین چیزی که به چشمش خورد سقف سفید بالای سرش بود.


سعی کرد اروم نفس بکشه و متوجه ماسک روی صورتش شد.
خواست تکونی به خودش بده اما بجاش صدای ناله‌ش توی اتاق پیچید
نزدیک شدن شخصی رو به سمتش احساس کرد و نگاهش رو بهش داد
دالیا به سرعت به تختش نزدیک شد و صورتش رو نوازش کرد و نگاه جونگکوک به چشم‌های سرخ و خالیش برخورد کرد.
_هی آروم... آروم باش چیزی نیست...
لحظه‌ای با تعجب بهش چشم دوخت و بعد با یادآوری همه چیز چشم‌هاش گرد شدن و دستش رو بالا آورد تا ماسکش رو کنار بزنه..
نگاهی به اطرافش انداخت و با ندیدن کسی که تماما ذهنش رو پر کرده بود به سختی به حرف اومد.
_ت-... ت-تهیونگ...
دالیا همونطور بهش چشم دوخت و جونگکوک چیزی رو توی نگاهش دید که درد و ناامیدی توی دلش رو هزار برابر کرد.
_ت-تهیونگ ک-... ک-جاست دالیا؟
دالیا اما بجای دادن هر جوابی تنها لبش رو گزید تا مانع گریه‌ش بشه و با لبخندی ظاهری بهش پشت کرد و از اتاق بیرون رفت.
_م-میرم... میرم دکترها رو خبر کنم!
تهیونگ اینجا نبود؟
اون هم داشت گریه‌ش میگرفت...














Actor / آکتورWhere stories live. Discover now