part 1

881 63 0
                                    


روی تختم دراز کشیدم و به آسمون بالاسرم ک از پنجره اتاق زیر شیروونی کوچیکم معلوم بود نگاه کردم. سعی کردم ستاره هارو بشمارم دونه به دونه ....
حتی اگ حسابشون از دستم درمیرفت دوباره از اول شروع میکردم.
آخرین فرصتم برای انجام این کاره:)
تو سکوت سعی کردم قیافه تمام کسایی ک میشناسمشونو ب خاطر بیارم.
با گذشت زمان یادم میره قیافه هاشونو؟
یعنی میتونم این دردو تحمل کنم یا زندگی کردن بعد این اتفاقو؟
اگر فرار کنم چی ؟ همین الان میتونم فرار کنم و ی جوری تنهایی دووم بیارم .فقط هرکاری که بتونم خودمو نجات بدم از این....
ولی خب بازم..بهرحال پیدام میکنن
هیچ راه فراری نیست:)
خوابیدن فایده ای نداشت.این روز اخرم بود پس باید چشمامو باز نگه میداشتم و به همه چیز ک میتونسم برای اخرین بار نگاه میکردم وسعی میکردم بخاطرشون بسپارم.
چهره پدرمو سر شام یادمه. پدرم یه مرد قوی بود که هیچوقت احساساتشو بروز نمیداد ولی اونموقه همراه مادرم و خواهر و برادرم داشت گریه میکرد.
همش سعی میکردم بهشون دلداری بدم و بگم که چیزی نیست و من نمیترسم.
ولی میترسیدم....
باید بهشون میگفتم که چقدر ترسیدم . پشیمونم از اینکه جوری رفتار کردم ک انگار تاثیری روم نداره وقتی بهترین دوستم حالمو پرسید.

واضح بود ک اکی نبودم ولی این تقدیر منه:)
تقصیر من نیست ولی جلوشو نمیشه گرفت.
چیکار کردم ک لیاقتم این بود؟
تو فکر خودمو غرق کرده بودم و توجهی به خورشیدی ک داشت بالا میومد و شروع روز جدیدو خبر میداد نکردم.





"بیا تو" اینو گفتم وقتی صدای در زدن اروم کسیو شنیدم .جیسونگ با یه لبخند غمگین به آرومی وارد اتاقم شد و روی تختم کنارم نشست.
"فقط میخواستم بدونم چطوری.....بهم گفتن ک بگم اماده شی"
با اینک قلبم تو سینم تندتر و تند تر میزد بهش ی لبخند اطمینان بخش زدم. آب دهنمو ب سختی قورت دادم و تلاش کردم ترسمو نشون ندم.
"یه دیقه دگ اماده میشم"
"دیشب نخوابیدی ؟" همزمان وقتی از تختم بلند شد پرسید و پنجره رو باز کرد.
"فقط میخواستم برای بار آخر همه چیزو به خاطر بسپرم" واضح بود که جیسونگ داشت سعی میکرد اشکاشو نگه داره چون وقتی اینو گفتم مثل سیل از چشماش ریختن :)
جرئت نداشت به صورتم نگاه کنه.رفتم سمتش و به آغوش کشیدمش و اجازه دادم تو بغلم گریه کنه.
"وقتی به حمایت بهترین دوستم بیشتر از همیشا نیاز دارم گریه نکن .برام بخند .بزار لبخندتو به خاطر بسپارم."
پشتشو چند بار نوازش کردم قبل از اینک به صورتش نگاه کنم و لبخند روشنی بهش بزنم‌.
"همش جوری رفتار میکنی که انگار اصلا مسئله بزرگی نیست ولی من میدونم که ترسیدی "
"زود تموم میشه:) عمو لی بهم گفت اونقدری که فک میکرده دردناک نبوده پس اکیه"
"فلیکس احمق خر میشه تظاهر به شجاع بودنو بس کنی و برای یه بارم ک شده واس خودت نگران باشی؟"
جیسونگ نشیت رو صندلی و منم لباسامو عوض کردم.
تیشرتم به طرز حال بهم زنی سفید خالص بود.تقریبا میشه گف حیفه که قراره بزودی کاملا با رنگ قرمز پوشیده بشه.
کفشای جدیدی که بهم داده بودن یکم برام تنگ بود ولی خب تو موقعیتی نبودم ک بخام شکایت کنم.
بهرحال اهمیتی نداشت:)
هیچ چیز اهمیت نداشت
"خیلی دلم برات تنگ میشه جیسونگ"نزاشتم که لبخندم محو بشه.
"خفه شو . یجوری رفتار میکنی انگار قراره بمیری یا همچین چیزی.اینو از چیزی که هست بدترش نکن"اروم زد به دستم.
جفتمون برگشتیم سمت در وقتی دوباره صدای در زدن شنیدیم. مامانم بود که چشماش خیلی قرمز بود .انگار کل شب گریه کرده بود.
"وقت رفتنه" قبل اینک به سمت باغ بریم ی بار دگ دست جیسونگو فشار دادم.




دوتا از نگهبان های عمارت افرودیت منتظرم وایساده بودن. دستامو بستن و منو میون راه شلوغ کشوندن.
بعضی از ادما به تنبیه های الهی ک اتفاق میوفتاد عادت داشتن ، بعضی ها تعجب کرده بودن ،بعضی ها با ترحم نگاه میکردن بقیه هم حرف های تحقیر کننده بهم میزدین و برای فان بهم توهین میکردن.
تمام مدت سرمو پایین نگه داشتم. فقط زمینو نگاه میکردم و سعی میکردم ک اشک نریزم.
فلیکس حق نداری گریه کنی
باید قوی بمونی ، هم برای خودت هم برای خانوادت.تقدیرت مشخص شدس:)
بیست ساله که خودتو برای همچین چیزی اماده کردی.

"زانو بزن" نگهبانا بزور منو زدن زمین و اون موقا بود که تازه فهمیدم که رسیدیم به مقصد. آروم سرمو بالا اوردم که بهش نگاه کنم . اون زن با ی لبخند از خود راضی داشت بهم نگاه میکرد.

آفرودیت

جمعیتی که اونجا بودن ی دایره وسیع دور من و اون تشکیل داده بودن . از جمعیت جدا شد به طور چشمگیری اروم به سمتم اومد و تو چند قدمی من ایستاد.
آسمون داشت تاریک میکشد و باهر قدمی ک سمتم برمیداشت رعد و برق میزد و بهم یاد آوری میشد ک زمان تنبهیم نزدیکه.

"چه چشم های زیبایی داری .چقدر حیف . بزودی این چشم های زیبا ب هدر میرن که تاوان گناه های قدیم رو بدی"

قطره های بارون که میبارید ب قدری سرد بود که انگار سعی داشتن بدنم رو سوراخ کنن.
نگاهم روی الهه رو به روم بود و بجای دگ نگاه نمیکردم.

"بهتره چشماتو ببندی و چهره کسی ک دوستش داریو تصور کنی . تو که نمیخای اخرین چهره ای که میبینی من باشم میخوای ؟"

صداش شیرین بود ولی همراه با کمی بی رحمی و حتی یکم اشتیاق مخفی.

"ممنون میشم اگه فریاد بکشی . سعی کن زنده بمونی" قبل اینکه بتونم جوابی بدم حس کردم چشام دارن میسوزن.
درد غیر قابل اندازه گیری بود. مثل این بود که انگار ی نفر دوتا میله اهنی داغ فرو میکرد توی چشام که میتونست تا هسته وجودمو بسوزونه.

بیناییم کم کم داشت تار میشد در حالی که درد بیشتر و بیشتر داشت پخش میشد.
حس کردم که خون از چشمام میچکید و روی گونه هام میریخت.
امیدوارم مردم یادشون بمونه که چجوری خون من با آب بارون مخلوط شد و تمام میدونو ب رنگ قرمز نقاشی کرد.
امیدوارم یادشون بمونه جوری‌ که از عذاب فریاد میکشیدم وقتی درد تمام بدنمو فرا گرفت و به زمین خوردم.

یک روز دگ ...روزی دگ ک خانواده بد شانش لی با خشم خدایان رو برو میشن


"رقت انگیزه"

این اخرین حرفی بود که شنیدم قبل از اینک هوشیاریمو از دست بدم. باعث تعجب بود که تا اینجا دووم اورده بودم.

البته که حرفش درست بود.
قطعا رقت انگیزه

EROS | HYUNLIXWhere stories live. Discover now