از پنجره تاکسی به بیرون خیره شده بودم و تعداد برج هایی ک ازش میگذشتیمو میشمردم تا زمان بگزره. سرم درد میکرد و غده توی سینم هم داشت بدترش میکرد.
فقط یکم دگ و بعدش میرسم خونه.
ب خودم اطمینان دادم ولی نه حالت تهوعم بهتر شد نه سردردم کمتر شد.میتونسم ب فلیکس بگم ک حالم خوب نی ولی همینجوریشم اون زیادی نگران بود. میدونسم حس عذاب وجدان و ناراحتی داشت بخاطر اتفاقاتی ک افتاده بود و نمیخواستم بار اضافی رو دوشش بشم.
"قربان خون ریزی دارین حالتون خوبه؟" راننده بود ک منو از آینه بغل ماشین دیده بود. دستمو رو دهنم کشیدم و قطعا داشت خون میومد."لطفا ی لحظه ماشینو نگه دار." راننده با نگرانی بهم نگاه میکرد. نفس های عمیق کشیدم و سعی کردم خودمو کنترل کنم. صدای زنگ تو گوشم داشت بلند و بلند تر میشد. از درد تو خودم پیچیدم. دیدم با ی رنگ قرمز پر شده بود و داشت دنیا رو از دیدم محو میکرد.
این بد بود.خیلی بد
یهو همه چیز ساکت شد.اروم دور ورمو نگاه کردم و در کمال تعجب خیابون شلوغ ساکت ساکت بود. تو جاده نه ادم و ن ماشینی بود. مثل ی شهر متروکه خالی بود ولی ی خنده رو مخ و شیطانی محبورم کرد تمرکزمو بگردونم روی راننده که جلو نشسته بود.
"هوانگ هیونجین."صداشو شنیدم.میتونسم بگم این صدای راننده نبود ک داشت باهام صحبت میکرد.ی نفر دگ بود.
یا ی چیز دگ اگ بخوام دقیق بگم.
چند تا صدای مختلف بود ک باهم دگ شنیده میشد وقتی صحبت میکرد.
"تو کی هستی ؟"
"من لامیا ام."صدا تو سرم پخش شد.وقتی اون موجود برگشت و نگاهم کرد موهای تنم سیخ شد.
یه بدن غول پیکر سیاه داشت با چهره نافهموم داشت و ی لبخند ترسناک هم زده بود.
"چی میخوای؟"
"آزادی."
"چرا داری اینکارو میکنی ؟ چرا من؟"
"من مشکلی با تو و یا مادرت ندارم." موجود شیطانی پرید وسط حرفم."ولی ی مشکل کوچیک با ...عشق دارم. عشق منو ب چیزی ک الان هستم تبدیل کرد. به عمیق ترین جاهای جهنم توسط زئوس تبعید شدم. زئوس ب ی ورش نگرفت که زنش کل زندگی منو جلوی چشمای خودش نابود کرد و حالمو بد میکنه ک میبینیم همشچنان در حال پیشرفته."
"لطفا ..من معذرت میخوام."اون موجود دستاشو بلند کرد و فکمو نوازش کرد.میتونستم تیزیشو حس کنم ک ب پوستم برخورد میکرد و هرلحظه تهدیدم میکرد ک پوستمو از استخونم جدا کنه.
"سعی نکن مقاومت کنی.هرچقد بیشتر تلاش کنی بیشتر دردناک میشه."سرش یهو به ی زاویه عجیبی چرخید. یهو حس خواب الودگی بهمدست داد. جوری که اصن ممکن نبود بتونم چشمامو باز نگه دارم.
YOU ARE READING
EROS | HYUNLIX
Fanfictionترجمه داستان اروس credits:jeongislove زمانی که خدایان کهن یونانی در دنیای مدرن میان مردم زندگی میکنن. و از صدها سال پیش خانواده لی توسط افرودیت مادر اروس یا همون هیونجین مورد تنبیه الهی قرار میگیرن. sad ending angst +18