Part 29

153 24 2
                                    

قل و زنجیر شده و در حالی ک دور و ورش پر از نگهبان بود ،فلیکس تو راهرو ایستاده بود و منتظر افرودیت بود ک از اتاق کارش بیاد بیرون. از پنجره شفاف بیرونو نگاه کرد و بطور طعنه امیزی داشت بارون میبارید. صدای رعد و برق گاها ب تن عمارت و مردم توش ک منتظر بودن ک شاهد لحظه ای تو تاریخ ثبت میشد بشن، لرزه مینداخت.

همه اینا فلیکس رو یاد روز تنبیه الهی انداخت. شباهت اونروز با امروز واقعا غیر طبیعی بود.با خودش خندید و به سرعت وقتی نگهبان ها دیدنش به رفتار منزوی و تودار خودش برگشت.نگهبان ها گیج شده بودن ک وقتی با مرگ فاصله ای نداره چ چیزی ممکنه خنده دار باشه.

و بعد از همه چیز...اینجوری تموم میشه.

فلیکس با خودش فکر کرد و مغزش غرق در افکار شد و به یاد روز های خوب قدیم افتاد.

وقتی مردم میگن زندگیشون قبل مرگ اومد جلوی چشمشون منظورشون اینه؟

چشم هاشو بست و به خودش و هیونجین که تو جنگل نزدیک عمارت میشستن فکر کرد. سردی بارون ناپدید شد و  گرمای دلنشین تابستون جاش اومد. فلیکس چشم هاشو باز کرد که به جاودانه ای کنارش نشسته با چشم های بسته نگاه کنه که واضح بود داره از حس نور خورشید روی پوستش لذت میبره.فلیکس دستشو جلو برد تا جلوی تابش نور تو چشماشو بگیره.مرد چشماشو باز کرد و با حالت شیطونی لبخندی بهش زد.

"فلیکس راجب-"

"لحظمونو خراب نکن."فلیکس آهی کشید و میدونست احتمالا خدا میخواسته ی دونه از جوکای خودشو بگه.

"نه احمق.میخواستم راجب عروسی بپرسم."فلیکس با شنیدن این کلمات نزدیک بود خفه شه.

"چه عروسی؟"

"عروسی ما."هیونجین به فلیکس لبخند زد که بنظر فلیکس حتی از نور خورشید هم روشن تر بود.

"ما قراره ازدواج کنیم؟"

"فکر کردم واضحه..." فلیکس ب وضوح میتونست ناامیدی تو صدای خدارو بشنوه انگار که انتظار نداشت فلیکس تعجب کنه.

" فکر کردم قراره میراثتو کامل کنی بعدش بری با ی دختر خفن ازدواج کنی و منم دستیار وفادارت میمونم." فلیکس با مسخره ترین لحنی ک میتونست گفت.

لبخند هیونجین از بین رفت.

اون که فکر نمیکنه اون حرفا رو جدی زدم نه؟

"هیونجین شوخی کردم."هیونجین ی طرف دگ رو نگاه کرد و نمیخواست با فلیکس چشم تو چشم بشه.

"اره میدونم ولی همین ک فکر میکنی انقدر ساده ولت میکنم بعد از اینک استفاده کردم ازت....میدونم خدایان بهترین شهرتو ندارن وقتی بحث تعهد میشه ولی بهت قول میدم هیچوقت اینکارو باهات نمیکنم." فلیکس حس بدی بهش دست داد چون هیونجین ادامه داد و هی راجب اینک چقدر فلیکسو دوست داره فک زد. اون ی عادتی داشت ک وقتی استرس داشت شروع میکرد زیادی حرف زدن.

EROS | HYUNLIXUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum