Part 3

270 33 0
                                    


چند هفته بعدو فلیکس با عموش وقت گزاشت تا راجب عمارت افرودیت اموزش ببینه و یاد بگیره چجوری با نابیناییش کنار بیاد.
اون یه پارچه مشکی دور چشماش میبست تا اشکال مبهمی که فکر و تمرکزشو بهم میریختنو نبینه. تمرکز کردن رو صداها برای تشخیص بهتر از این بود که تلاش کنه واس الان نرمال تر بود و خیلی آسون تر.
مدتی برای فلیکس طول کشید تا بتونه یاد بگیره راحت حرکت کنه بدون اینک ب چیزی بخوره یا بخوره زمین. مادر پدر فلیکس بهش یک عصای سفید دادن که تو راه رفتن بهش کمک کنه.که البته اون یه عصای معمولی نبود انگار یه ارث نفرین شده بود که نسل ب نسل تو خانواده میچرخید ولی فلیکس مصمم بود که ازش استفاده نکنه‌.
جدا از اینکه کاملا بیناییشو از دست داده بود باید تو عمارت افرودیت بعنوان دستیار شخصی الهه مشغول بکار میشد.

با شناختی که از افرودیت داشت اگ خطایی ازش سرمیزد شانس زنده موندنش خیلی خیلی کم بود.
باید بهش نشون میداد که تمام قضیه تنبیه و شرم ابدی که براش تعیین شده بود قرار نبود تاثیری روش بزاره.
جیسونگ میتونست تغییرات شدیدی که با نزدیک شدن روز جدایی در شخصیت بهترین دوستش بوجود اومده بود رو ببینه.

پسر پر انرژی که بشدت بی کله بود و هیچ فرصتی واس شوخی کردن و جوک ساختنو از دست نمیداد الان خیلی ساکت و خود دار شده بود.

جیسونگ مدام به گذشته فکر میکرد.
مکالمه هاشون بخاطر جواب های کوتاه فلیکس همیشه زود تموم میشد.هر موقع که درخواست میکرد ازش برای اینک باهم وقت بگزرونن رد میشد.تمام توجه فلیکس روی یاد گرفتن آداب معتشرت و تکنیک های رزمی با عموش بود.

مصمم به نجات پیدا کردن بود.ب حدی که اونو بجایی رسونده بود که داشت کم کم شخصیت خودشو از دست میداد.
جیسونگ نمیتونست اجازه بده فلیکس دوباره به اون عمق سقوط کنه. نه بعد از اون همه درد و مشکلاتی که پشت سرگزاشتن تا فلیکس بتونه دوباره بلند شه و روی پاهاش وایسته.
ولی جیسونگ جرئت اینو نداشت که راجبش با فلیکس صحبت کنه .بلاخره اون کی بود که بخاد تغییرات زیاد صخیت فلیکسو زیر سوال ببره.اون فقط بخاطر اینک توی خانواده نفرین شده بدنیا اومده بود مجبور به از دست دادن بیناییش شده بود.

"میدونی چند وقته ندیدم بخندی ؟" جیسونگ سمت بهترین دوستش که روی پله ها نشسته بود رفت.
"دلیلی براش نمیبینم"
"ادم واس گریه کردن دلیل لازم داره نه خندیدن.دلم برای خوشحال دیدنت تنگ شده:)"
جیسونگ اینو گفت و کنار بهترین دوستش نشست.
"بابا بیخیال این همه جدی بودن و مود حرفه ای واس چیه دگ؟ من بهترین دوستمو میخوام‌."

فلیکس به ارومی پارچه دور چشمشو باز کرد و محکم تو دستش نگه داشت .جیسونگ بهش نگاه کرد با ترس زیاد از اینک نمیدونست پشت اون چشمایی ک نورشونو از دست داده بودن چی میگزره.
"جیسونگ اون مرده. روزی که اون اتفاق افتاد بهترین دوست توام مرد. از حماقتم بود که فکر میکردم همه چیز درست میشه."

EROS | HYUNLIXOù les histoires vivent. Découvrez maintenant