(پارت16)

365 57 70
                                    

خب سلام
بعد یه غیبت طولانی....

________________
جیمین خیلی یهویی پیداش شد و باعث شد تهیونگ عقب بره

+از جونگ کوکیه من دورشو

جلوی جونگ کوک یایه اخم بزرگ ایستاده بود و تهیونگو با نگاهش سرزنش میکرد

+اون مال منه

-تو خودت الفا داری بعد میخوای امگای منو بدزدی؟

-اون از اولشم مال من بود

-الان دیگه مال منه

+نخیرشم مگه برنجه؟که یدفعه بیای بگی مال منه
من جونگ کوکیمو به هیچکس نمیدم حواستو جمع کن از این خبرا نیست

-نخوردمش که میبینی سالم نشسته

+بایدم سالم باشه یه تار موش کم شه تک تک موهاتو دونه دونه میکنم

-یا میخوای موهای نازنین منو بکنی؟

+بله اذیتش کنی موهاتو میکنم

÷هی چخبره؟

-یونگی اون نمیزاره به امگام نزدیک شم

+یونگی جونگ کوک مال منه

÷ودف سه ساعته دارید سر جونگ کوک بحث میکنید؟

+اوهوم اون...

÷هی اه بسه فقط بیاید صبحونه بخوریم و بریم خرید

+باشه ولی
سمت تهیونگ برگشت و ادامه داد
حواسم بهت هست

تهیونگ فقط به یه چشم غره اکتفا کرد و سرمیز نشست وبقیه ام اروم و تک به تک پشت صندلی ها نشستن

جیمین دورواطرافشو نگا میکرد که یونگی متوجه شد و گفت

-بقیه برای کاری بیرونن و برنمیگردن تا فردا امروز فقط ما چهارتاییم

+اهان

جیمین سریع صبحونشو تموم کرد و منتظر موند جونگ کوک بخوره
بعد سریع پاشد دست جونگ کوک و گرفت و با اعلام اینکه داره میره امادشه اونو دنبال خودش کشید و به طبقه بالا رفت

÷یونگ

-هوم؟

÷امگات میخواد جفتمو بدزده

-خسیس نباشید باهم تقسیم کنید ولی پسر ساکت و خوبیه جونگ کوک

÷هیونگ یه تیکه ماه

-حتما چون امگای توعه!

÷دقیقا هیونگ

ام ولی جدا پسر خوب و ساکتیه موافقم دقیقا برعکس جیمین

-خیلی گوگولین

÷فلفل نبین چه ریزه

-دقیقااا اون کوچولو خوده شیطانه

_________________
Jimin and jk:

جونگ کوکا بیا بریم  اتاق تو یکی از لباساتو بده بپوشم
من فقط همینو دارمم

-باشه جیمینا انقد غر نزن

+ جونگ کوکی

-جانم؟

+حق نداری اون پسره بی ریختو از من بیشتر دوس داشته باشی!

-تو داری حسودی میکنی؟
من تورو بیشتر از همه دوس دارم!

+جدی میگی؟

-اوهوم

+همچینم بی ریخت نیست، خوبه

-جیم بیا بی انصافی نکنیم اون واقعا جذابو خوشگله

+شاید فقط یکم

-باشه حق با توعه

خب بیا برو اینارو امتحان کن

+باشه
....
+کوکی خوبه؟

-اوهوم عالیه

+مطمئنی؟ضایع شدم نه؟

-وقعا رومخی وقتی میگم خوبه یعنی خوبه

+خب پس یعنی بریم؟

-اوهوم بریم

از اتاق بیرون زدن و راهی طبقه پایین شدن

تهیونگ و یونگی نشسته بودن و باهم گرم صحبت بودن

+هی نمیخواید پاشید؟

-عه اومدید خب باشه بریم تهیونگا پاشو

÷خب بریم

چهار نفری سوار ماشین سایز بزرگ یونگی شدن 

یونگی پشت فرمون و تهیونگ بغلش و جونگ کوک و جیمینم پشت نشستن

تا اخر مسیر همه در سکوت بودم و تهیونگ و جیمینم تو ذهنشون نقشه قتل همدیگرو میکشیدن

-خب اینم از این رسیدیم

همه پیاده شدن و روبه روی مرکز خریده بزرگ و چند طبقه ای وایسادن

جیمین پیش دستی کرد زودتر دست جونگ کوک و گرفت و راه افتاد

تهیونگ و یونگی ام به ناچار مجبور بودن هرجا اونا میرن درست پشت سرشون مثل یه بادیگارد همراهیشون کنن

جیمین با ذوق داخل همه مغازه های مختلف میشد و واسه خودش و جونگ کوک وسایلای مختلفی انتخاب می کرد

ذوق اون پسر کوچولو که عملا 3سالش بود باعث لبخند همه شده بود

از خریداش معلوم بود علاقه شدیدی به هودیایی که سه برابر خودشن داره

کل مرکز خریدو زیرورو کرد
پاهای هر چهارتاشون درد میکرد و دستاشون پر بود با اینکه چند سریم کیسه های قبلیرو گذاشته بودن تو ماشین

تقریبا کل مرکزو خریده بود

یونگی چند باری بخاطر خستگی سعی کرده بود اون گلوله انرژیرو متوقف کنه

ولی کی میتونست به اون چسمای مظلوم و لبای اویزون که دوس داری هرلحظه گازشون بگیری نه بگه؟

یونگی؟نه یونگی پیش این جوجه خیلی ناتوان شده بود

........

خورشیدوماهМесто, где живут истории. Откройте их для себя