baby boy £ 1 £

830 64 4
                                    

نامجون توی قصر قدم میزد و شاه محبوب بود هیچ شاهی مثل اون نبود سرد و خشن بود اما منطقی بود و کاری بدون فکر انجام نمیداد
نامجون توی افکارش غرق بود درباره اینکه چجوری پوزشونو به خاک بماله
شب شده بود

* امپراتوری از چین پیغام اومده یکی از جاسوس ها گفته که « امپراتوری کره ازدواج نکرده و جانشین نداره و بعد از مرگش هیچ جانشینی نداره یعنی آینده ای نداره تازه کره ای اصیل هم نیست یه رگش کره ای و یه رگ تایلندی داره »

+ خیلی جرعت داره ازدواج نکردم عقل که دارم
وزیر سرتکون داد

نامجون عصبی خندید و بلند شد و سمت اقامت گاهش رفت مثل همیشه سرد بود و یک دفعه برادر کوچولوش زمین میخوره نامجون بغلش میکنه و برادرش گریه میکنه

+ شیی... داداش کوچولو چیزی نشده
گونه داداش کوچولوش رو بوسید
+ کوکی شیرین من گریه نکن چیزی نشده فقط دردت گرفته
∆ هوم... باشه دیگه گریه نمیکنم
+ همه برن

نامجون دستور داد و کوک رو سمت اتاقش برد اخم روی ابرو هاش بود هنوز فکر حرف های بی محتوا امپراتور چین بود اصلا نمیشد به اون احمق امپراتور گفت
کوک فکر کرد چجوری مغز نامجون رو از درگیری در بیاره

∆ برادر؟
نامجون با صدای مهربون اما قیافه ای کلافه جواب داد
∆ امپراتور چین کصشعر گفته
نامجون با دندونش لبشو گاز گرفت تا نخنده و جدی با ته خنده جواب داد
+ بی ادب چی گفتی ؟
∆ گفتم کصشعر
+ جرعت داری یه بار دیگه بگو تا مثل قبل مجبورت کنم سه روز روی پای چپت راه بری
کوک ترسید و خنده ای از ترس کرد و خشکش زده بود
∆باشه شوخی کردم
نامجون سرتکون داد و لبخند زد

**************
هوا مثل روحش تاریک بود نامجون هیچوقت به جز برادرش مهربون نبوده به طرز احمقانه ای تنها بود اون از پدر مادرش که توی دریا غرق شده بودن و اون از وضعیتی که باید کوک رو بزرگ میکرد

دنیا اونجوری نبود که بچه بود فکر میکرد همه کارکنان قصر بچگی نامجون رو دیده بودن که نامجون بعد از اون همه سخت گیری پدرش چقدر فرق کرده بود

دو سال از فوت پدر مادرش میگذشت و نامجون بین کشور ها بهترین امپراتور بود هوش بالا و........

برادرش خواب بود و نامجون توی افکارش غرق بود راه میرفت و خدمه های دختر رو میدید که دارن راجبش صحبت میکنن براش مزخرف بود اما کنجکاو بود دارن درمورد چی صحبت میکنن

نزدیک رفت و سمت سقف رفت و گوش داد
~ خدای من امپراتور خیلی جذاب اون یه بار به من نگاه کرد

• اووووووو خیلی شانس داریا احتمالا عاشقته
نامجون حالش از این حرف ها بهم میخورد و میخواست عق بزنه
پایین اومد از این حرف های هیچ و پوچ زن ها حاشیه  دار حالش بهم میخورد

میتونست بگه به هیچی گرایش نداشت نه به زن و نه به مرد تنهایی بهتر بود حوصله نداشت و یه ادم جالب توی زندگیش ندیده بود
به هرکی میخواست نزدیک بشه مطمعن بود فقط بخاطره پول و نه غیره حوصله هیچ کسو نداشت همه بنظرش جز برادرش با هیچ کسی خوب نبود

توی قصر ناشناس قدم میزد به دوتا از وزیر ها  نگاه کرد که همو بوسیدن و اون یکی داشت از خجالت آب میشد و یکی دیگه داشت میخندید
سرشو پایین انداخت و رفت
+ اگه امپراتور چین بود حتما سلاخیشون میکرد

با خودش حرف میزد و قدم میزد باد خنک به صورتش برخورد میکرد و قطره ای بارون روی بینیش فرود اومد و انگار زمانی برگشت به وقتی پدر مادرش زنده بودن

«فلش بک»
× پسره احمق هنوز عقلت سرجاش نیومده

پدر نامجون داد زد  و چوب رو سمت کمر نامجون برد و محم کوبید به کمر نامجون

+من فقط رفتم بازی کنم .......
نامجون زیر لب زمزمه کرد

× احمق تو نباید با رعیت بازی کنی...
+ مگه رعیت چشه؟

× حاضر جواب هم شدی
نامجون رو زیر بار کتک گرفت
یک ضربه محکم دیگه به سینه نامجون زد و رفت

نامجون خون از گوشه لبش پایین اومد
نامجون روی زانو هاش فرود اومد
+ من کار اشتباهی کردم؟
به مادرش گفت که داشت بهش نزدیک میشد

÷ نه تو فقط بچگی کردی
یک قطره بارون روی بینیه نامجون فرود اومد

«پایان فلش بک»

baby boy /namjin/Where stories live. Discover now