نامجون دستشو از روی دستگیره در برداشت و چند دقیقه به در خیره شد
چند روزی از اون اتفاق که افتاده میگذشت و اولین بار بعد از اون همه سال پسرکش رو بغل کرده بود
زیاد رو کرده بود نه؟
نمیدونست چیکار کنه نمیتونس بره بگه
هی کیم سوکجین من دوست پسرت هستم در هزاران سال پیش هاهاها....و البته جدا از اینا هم نمیدونست واکنش جین چی میتونه باشه از حرف هایی که جین بهش زده بود سر در نمی آورد
درمورد چی صحبت میکرد اصلا
نکنه...نکنه اون جین همون ......چی ؟ ...باید سر در می آور آره یعنی چی؟
اصلا جین چرا بهش اون حرفارو زده بود ...نمیشه که ....شاید توهم زده بوده باشه .....البته جین اون موقع مست بودبا صدای گوشیش از خیره شدن به در و فکر کردن دست برداشت و روی گوشیش نام *پدر* نمایان شد
±سلام پدر
............
نامجون تلفن رو با یه خداحافظی قطع کرد و توی جیبش گذاشت
پدرش بهش گفته بود که باید فردا بره کشتی
تقریبا یه روز وقت داشت
یه روز برای سر در آوردن از زندگی کوفتی که داشت
باید این وضعیت گیج کننده رو درست میکردنامجون سمت در خروجی رفت و دستشو روی دستگیره گذاشت و خارج شد و سمت دکمه رفت و رمز قفل در رو زد و در باز شد
سمت اسانسور رفت و وقتی دکمه رو زد سریع در اسانسور باز شد و نامجون واردش شد و دکمه پارکینگ یا همون p رو فشار داد و سمت پارکینگ رفت
سوار ماشین بوگاتی طوسی رنگ شد و در رو بست
نامجون بعد از روشن کردن ماشین گاز داد و سمت جایی که مد نظرش بود رسید
بعد از گذشت یه مدت نه زیاد و نه کمی به جای مد نظرش رسید از ماشین پیاده شد و عینک آفتابی روی چشمش خودشو به نمایش میگذاشت
نامجون با خاموش و قفل کردن ماشین جلوی مغازه نسبتا قدیمی وایساد که روی تابلوی اون عکس گربه کوچیکی بود که درحال خوردن خوراکی بود
اسم مغازه * مغازه عمو بنگچان * بود
وارد مغازه شد و اول میخواست که صاحب مغازه یا همون بنگچان نبینه که اومد
و موفق هم شد
نامجون بطری نوشابه ر روی میز گذاشتبنگچان نگاهی به قوطی نوشابه انداخت و سرشو بالا اورد و و به مردی که رو به روش بود نگه کرد
* چی شد ؟ دوباره اومدی
مرد با برداشتن عینکش عینک رو روی جیب راستش گذاشت
+ بله ...اومدم خیلی کار ها باهات دارم
پیر مرد زیر لب خندید* میدونستم بلخره میای یا امروز یا فردا اجوما بهم یه نیمچه خبرایی داده بود
YOU ARE READING
baby boy /namjin/
Random... کاپل:نامجین کاپل فرعی :کوکوی ... یونمین موضوع: نامجون امپراطور کره هزار جور ادم میخوان باهاش باشن و درحال جنگ با چین بود و همه بهش اصرار میکردن ازدواج کنه و اما جین ....... بقیشو تو فیک بخونید 😔 شخصیت ها : نامجون جین یونگی هوسوک جیمین تهیونگ ...