baby boy £ 2 £

520 54 3
                                    

جونگکوک هم هر روز بزرگ تر و بالغ تر میشد و خوب تونسته بود با مرگ پدر مادرش بعد از دو سال کنار بیاد

نامجون زیر بارون وایساده بود و جونگکوک نامجون رو داشت و نامجون به تنهایی عادتت کرده بود و براش عذاب نبود و نظرش درمورد تنهایی عوض شده بود تنهایی حس بهتری میداد اولش عذاب بود اما الان راحت بود

همراه سلطنتی گلوش رو صاف کرد

*ببخشید امپراتوری؟

+ اوه بله ؟

نامجون سرد جواب داد

* امپراتور چین اومده

+ تنها؟
*بله

نامجون سرتکون داد و پوف کشید

+به روح مادرم اگه میتونستم همین الان گردنش رو جدا میکردم مرتیکه از جرعت پر شده

نامجون فوشی زیر لب به امپراتور چین داد و محکم و عصبی پرسید

+ کجاست؟

* توی اقامت گاه شما نشسته

نامجون عصبی خندید

+ بهش بگو امپراتور کار های بیشتری داره

* واقعا؟

+ اره بگو من کار های با ارزش تری دارم وقتی برای سر و کله زدن باد یه ادم بی مغز رو ندارم

همراه سلطنتی سرتکون داد

*چشم قربان

همراه سلطنتی سمت اقامت گاه رفت و نامجون بی حوصله سمت اقامت گاه جونگکوک رفت

در زد و با لبخند وارد شد

+ کوکی کوچولو میای بریم بیرون؟

کوک لبخند زد
کم پیش میومد نامجون همچین پیشنهادی بده

∆ هوم ...البته ببینم؟ تنهایی.... بدون کارمند های قصر بدون محافظ؟ از اون تیپ هایی که مردم عادی میزنن

نامجون سرتکون داد

+ اما نه ما لباس شمشیر زن هارو میپوشیم و میریم جونگ کوک بدو لباسات رو بپوش

نامجون لباس هارو تنش کرد و کوک از ذوق با سرعت نور تنش کرد

∆هیونگ؟

+بله؟

∆ میدونستی باد این تیپ هم دختر کش میشی هم پسر کش

نامجون غرید و یه سیلی پس کله جونگکوک زد

+ نمیریم

∆ جوش نیار.... غلط کردم

نامجون نوچ نوچ کرد و قایمکی از قصر خارج شدن
جونگکوک به سمت یه جواهری که چیز های قشنگ و دست ساز داشت اشاره میکنه

+ از اونا میخوای

∆اوهوم

نامجون لبخند زد و برای جونگکوک به انتخاب خودش یکی از اون جواهر ها خرید و جونگکوک مجبورش کرد یه انگشتر بخره اگه یه موقع از یکی خوشش اومد به اون بده

+ شب شده بریم قصر

∆ خوش گذشت بریم

قایمکی وارد شدن کل قصر بهم ریخته بود و جونگکوک انقدر خندیده بود داشت اشک میریخت

+نخند

کوک سر تکون داد و وایساد
+ برو توی اقامت گاهت
∆ باشه

جونگکوک سمت اقامت گاه دوید و نامجون قدم زنان میرفت صدای زن به گوشش رسید که خودشو به زمین زده تا نامجون بیاد نجاتش بده

نامجون فهمید و توجهی نکرد و رفت

+ مگه من دلقکم.... زوزه بکشه یکی بیاد بهت توجه کنه

زیر لب گفت و رفت و اعصابش بهم ریخت بود سمت اقامت کاه رفت و همراه سلطنتی نامجون یا همون هوسوک سمت نامجون دوید و تعظیم کرد

*اوه قربان کجا رفته بودید؟.... قصر رو زیر رو کردیم

+رفته بودم بیرون

نامجون سرد گفت و ابرو بالا انداخت و وارد اتاقش شد

هوسوک داشت از نگرانی میمرد

*آخر میمیرم موهام از دستش سفید میشه به خدا

ادای نامجونو در اورد

کف دستشو به پیشونیش کوبید و آهی کشید

سلام قشنگا.... ❣

اینم از فیک جدید امیدوارم ازش خوشتون بیاد
این دو پارت رو باهم گذاشتم که یکی نخونید خسته بشید

راستی میخوام برای پارت ها شرط آپ بزارم

شرط آپ :::::

ووت :9
بازدید:21
کامنت:3

baby boy /namjin/Where stories live. Discover now