babyboy £ 15 £

210 21 6
                                    

پسرک لبخندی زیر لب زد و دل مرد بزرگ رو آب میکرد... اما در ظاهر هیچی معلوم نبود

پسرک نگاهی به مرد انداخت از یه بادیگارد هم گنده تر بود... پوست گندمی داشت و دکمه پیراهن کم مونده بود پاره بشه

پسرک سرخ شد و سرشو پایین انداخت دستاشو بهم فقل کرد و پنجه پاشنه رفت و زیر لب شعر ساختگی بدون متن زمزمه میکرد

نامجون نگاهشو به پسرکش داد.... دلش میخواست همین الان بغلش کنه و محکم بگیرتش تا کسی حتی بهش سلام هم نکنه... اما حیف

نمیتونست
هردوشون غافل از اینکه چیزی بدونن هیچکس هیچ چیزی نمیدونست
.... هیچ چیزی....
نه مرد درمورد اینکه پسرک قدیم هارو توی خوابش دیده میدونست.....
نه پسرک درمورد مردی کنارش که همون مرد توی خوابش بود

-امم... میگم..... شما... چی... چیکاره هستین؟
لکنت؟...
دلیل لعنتی رو متوجه نمیشد... یعنی چی... اصلا لکنت برای چی بود؟

+من؟... همه کاره

جین سرتکون داد و سرشو پایین انداخت
جین هم وقتی به مرد نگاه میکرد یه چیزی توی دلش وول میخورد

نامجون نگاهی به پسرک انداخت که نزدیک میشد و یه لحظه به نامجون نگاه کرد و کفششو خیلی ارو کنار کفش نامجون برد

و وقتی متوجه تفاوت سایز پا شد لبخند دست پاچه ای زد و سریع یکم رژ گونه روی گونه هاش شکل گرفت

نامجون لبخندی زد... چقدر دلش برای پسرش تنگ شده بود... چقدر
هیچکس از دلش خبر نداشت که هر روز برای از دست دادن پسرکش گریه میکرد...

میدونید توی ذهن نامجون چی میگذشت ؟ "و تنها تو هستی که تو قلبم همیشه هست و خونه ای درست کرده که با هیچ چیزی خراب نمیشه "

و به خودش لعنت فرستاده بود... اما پسرش الان جلوس سالم بود
دل کور از گریه رو کمی بینا کرده بود.....

خیلی دوست داشت بدونه باعث و بانیه این غضبه رو دوباره ببینه
خیلی دوست داشت مغز اون فرد رو بین دستاش له کنه و جمجمه اون فرد رو روی دیوار خونش بزاره و هر روز بهش نگاه کنه

پیدا میکرد

×÷هیونگ...
صدای برادرش بود... همون کوچولو....
نامجون لبخندی زد و کوک سریع پرید بغل هیونگش

کوک سرشو توی شونه هیونگش فرو برده بود و نمیخواست دور بشه هیونگش رو خیلی دوست داشت
خیلی...
خیلی...
زیاد

+سلام پسر...

کوک مشتی اعتراض و همراه با لبخند به سینه محکم برادرش زد و دور شد

×دردو مرض.... نمیگی کوکی مرده.... یا زندس
+تو چی؟
کوک خنده ای کرد و نامجون هم لبخند میزد

×هیونگ نگاه کن..... این تهیونگ... اینم کیم سوکجینه... برادر بزرگتر تهیونگی

کوک با لبخندش به هیونگ تهیونگ و سوکجین رو معرفی میکرد.... نامجون لبخندی زد

baby boy /namjin/Where stories live. Discover now