EP3

82 28 17
                                    

لحظه‌ی تشیع من از دور بویت می‌رسید

تا دو ساعت بعد مرگم جان داشتم هنوز

"کاظم بهمنی"

ییبو با احساس درد بدی که در گردنش می‌پیچید چشم هایش را باز کرد؛ آن ها را چند بار باز و بسته کرد تا شاید کمکی بینایی‌اش بهبود پیدا کند اما به نظر مشکل از بینایی او نبود؛ آنجا تاریکی مطلق بود.
سعی کرد از جایش بلند شود اما سرش با شدت به چیزی برخورد کرد.
دوباره دراز کشید دستش را بالا برد و اطرافش را لمس کرد پاهاش رو باز و اطرافش را چک کرد. جایی که دراز کشیده بود خیلی تنگ و تاریک بود به نظر تمام اطرافش با دیوار های چوبی احاطه شده بود.

ضربان قلب او بالا رفت و از ترس قالب تهی کرد دوست نداشت این وضعیت را قبول کند اما بوی خاک و رطوبتی که حس می کرد به وضوح نشان می‌داد؛
او داخل یک تابوت بود!

ییبو نفس های عمیق می‌کشید و سعی می‌کرد افکارش مشوشش را مرتب کند و وحشتی که به قلبش چنگ انداخته‌بود را از خود دور کند.
_"آروم باش... آروم باش... این فقط... این فقط یه تابوته.
واقعا داشت چه کسی را گول می‌زد؟ او به شدت وحشت کرده بود.
نفس عمیقی کشید احتمالا اگر خوش‌شانس بود فقط برای دو ساعت آینده هوا داشت و باید تنفسش را تنظیم می‌کرد.

نفسش را با صدا بیرون فرستاد و غر زد:"باورم نمیشه تو تابوت گیر افتادم..."
محض رضای خدا او بودایی بود.
ییبو لحظه‌ای به زنده زنده سوختن فکر کرد.
_"نه... قطعا این یکی بهتره!"
حداقل اگر اینجا می‌مرد دیگر جان‌گه نمی‌توانست او را به خاطر مغرور و از خود متشکر بودن سرزنش کند.

اولین چیزی که به ذهنش رسید تلفنش بود؛ به سرعت تمام جیب هایش را گشت اما چیزی پیدا نکرد البته کسانی که او را ربونده بودند قطعا تلفنش را همراه با او دفن نمی‌کردند؛ اما بدتر از آن فلشی که مدارک را جمع کرده بود هم همراهش نبود.
لعنتی! باید چیکار می‌کرد؟ باید فکرش را به کار می‌انداخت اما با وجود وحشتی که داشت اصلا آسان به نظر نمی‌رسید.

نفس هایش را تنظیم کرد، دست هایش را باز کرد بازو و کف دست هاش رو به کف تابوت چسباند پاهایش را  تا حد ممکن در شکمش جمع کرد و با کف پاهاش مستقیم به در تابوت کوبید.
یک بار.... دو بار.... سه بار....او بار ها و بارها به تابوت کوبید اما تنها چیزی که عایدش می‌شد گرد و خاکی بود که روی صورت و بدنش می‌ریخت.
بازو هایش را ضربدری روی صورتش گرفت و به ضربه زدن ادامه داد اما هیچ پیشرفتی حاصل نشد تابوت خیلی سخت و محکم ساخته شده‌بود.
شاید اگه وسیله‌ی تیزی مثل چاقو همراهش داشت می‌توانست درز های تابوت را باز کند.
انگشت هایش را روی درز های تابوت کشید اما در تابوت جوری به بدنه‌ آن چفت شده بود که انگار یک پارچه بود.

او خسته شده‌بود؛ به شدت نفس نفس می‌زد و همراه با هوا گرد خاک را هم وارد شش هایش می‌کرد. آیا این پایان او بود؟
ترجیح می‌داد یک گلوله در سرش خالی کنند؛ مرگ تدریجی چیزی نبود که آرزوش رو داشته باشد قبلا یک بار تجربه‌اش کرده‌بود.

Praying mantis Where stories live. Discover now