EP24

47 19 13
                                    

خاطرم از همه جمع است، پریشان توام...

"کلیم کاشانی"


مرد میانسال با قدم های آرام از در پشتی وارد سالن کیک‌بوکس شد و با مرد جوانی که در حال ضربه زدن به کیسه بوکس بود مواجه شد.
جان برگشت و با دیدن مرد از حرکت ایستاد.
+"بازرس چوی؟"
مرد لبخندی زد:"قبلا آجوشی صدام می‌زدی!"
جان پوزخندی زد و گفت:"همون طور که گفتید...قبلا... قبل از اینکه متوجه یه سری چیز‌ها بشم."
جان دستکش هایش را از دستش کشید و مرد میانسال را به اتاقش دعوت کرد.
*"چطور چیزهایی؟"
آقای چوی در حالی که روی صندلی می‌نشست با آرامش پرسید و به جان خیره شد.
جان روبروی او نشست و با لحن متفکرانه‌ای تکرار کرد:"چطور چیز هایی؟... مثلا اینکه تو می‌دونستی دادستان هان یوجین همون وانگ ییبوعه اما بهم نگفتی!"
مرد بلافاصله جواب‌داد:"جان... گوش کن... من..."
جان با عصبانیت جواب‌داد:"اون تقریبا داشت می‌مرد... اگه به موقع بهم زنگ نمی‌زدی اگه بهم نمی‌گفتی دادستان رو گرفتن اون می‌مرد... می‌دونی وقتی فهمیدم که اون ییبوعه چه حالی شدم؟ داشتم اون رو می‌کشتم... دوباره!"
*"اون نمرد... و حتی اگه می‌مرد تو مقصر نبودی... فقط یه بچه بودی... نمی‌تونی خودتو بابت این سرزنش کنی."
جان خنده عصبی کرد و جواب‌داد:"همون طور که تو انجامش دادی؟ باید چشم هام رو رو به همه چیز می‌بستم و زندگیمو می‌کردم؟"
بازرس چوی نفس عمیقی کشید و چند لحظه سکوت کرد.
*"سال‌ها پیش وقتی دادستان هان یعنی مادر ییبو بهم گفت شوهرش می‌خواد انتقام دوستش رو بگیره خیلی خوب می‌دونستم که این قضیه قرار نیست آسون باشه اما باید از کجا می‌دونستم قراره همچین اتفاقی براشون بیافته؟
ما با مادر ییبو دوست های قدیمی بودیم با هم فارغ‌التحصیل شدیم و با هم کارمون رو توی دادستانی شروع کردیم زمانی که دخترم مریض بود اون‌ برای پرداخت هزینه های درمان کمکم می‌کرد من زندگی دخترم رو به اون‌ مدیونم من سال ها بازرس اون بودم و حالا سال‌ها گذشته و من بازرس پسرش هستم انگار زندگی داره من رو به سمتی می‌بره که دینم رو ادا کنم."
جان کمی آرام گرفت و سر جای خودش جابجا شد.
+"از جزئیات پرونده خبر داشتید؟ از مدارکی که پیدا کرده‌بودن چیزی می‌دونید؟"

*"من زیاد خبر نداشتم... فقط می‌دونستم که دادستان هان و شوهرش دارن بی صدا روی پرونده‌ی آتش سوزی کارخانه چو‌ته سوب کار می‌کنن اما یک روز دادستان هان من رو به خونش دعوت کرد اون روز مادرت هم اونجا بود.
اون‌ها کمی از جزئیات پرونده رو به من گفتن اما چیزی که اون‌ها از من می‌خواستن همکاری من نبود؛ اون ها ازم خواستن اگه اتفاقی براشون افتاد مدارک رو حفظ کنم و از شما محافظت کنم؛ اون روز وکیل وانگ پدر ییبو یک نسخه از تمام مدارکی که پیدا کرده‌بودن رو داخل یک هارد دیسک به من داد و ازم خواست به هر قیمتی ازش محافظت کنم..."
جان بلافاصله پرسید:"شما اونو دارید؟ تونستید نگهش دارید؟"
مرد بدون توجه به سوال جان به حرف هایش ادامه‌داد:"نمی‌دونستم چرا اونا همچین چیزی ازم می‌خوان... اما حالا که فکر می‌کنم می‌بینم شاید اون‌ها پیام تهدید دریافت کردن... اون شب وقتی به خونم برگشتم نمی‌دونستم باید به مدارکی که توی دستم دارم چیکار کنم... نمیتونستم ریسک کنم پس همون شب مدارک رو همراه با خانوادم از شهر بیرون فرستادم.
دقیقا صبح روز بعد بود که خبر آتش‌سوزی آپارتمانتون رو بهم دادن... وقتی رسیدم تمام آپارتمان سوخته بود مامورای آتش نشانی بهم گفتن که فقط جسد سه تا آدم بالغ رو از آپارتمان پیدا کردن برای همین امیدوار شدم که شاید شما زنده باشید؛ تو رو پیدا کردم نمی‌تونستم بذارم اونجا بمونی
زمانی که به‌هوش اومدی تو رو با کمک یکی از دوست های دادستان هان به یه بیمارستان روانی انتقال دادم و بهشون گفتم سلامت روانت سرجاش نیست؛ گرچه کاملا هم دروغ نبود تو اون موقع زیاد عادی نبودی جان..."
جان با لحن سرزنشگری گفت:" نباید در موردش به ییبو حرفی می‌زدید."

Praying mantis Where stories live. Discover now