EP18

61 19 29
                                    

مرا محکم بغل کن

زنده خواهم شد به آسانی،

که گرمای تنت

بر گردش خونم اثر دارد

"زهرا بختیاری نژاد"














_"مطمئنی اون اینجاست؟"
ییبو در حالی که کارتی را روی زمین می انداخت زمزمه کرد.
جان هم بندی هایش را با دقت از نظر گذراند و مثل او زمزمه‌کرد:"بهم گفتن از زندان اینچئون به اینجا منتقل شده اما نمی‌دونم تو کدوم بنده."

ییبو نگاهی به مرد کلاهبردار که طبق معمول چرت می‌زد انداخت و گفت:"چطوری می‌خوایم پیداش کنیم؟"
+"نمی‌دونم؛ نمی‌خوام توجه چو‌ ته‌سوب به این قضیه جلب بشه."
جان در حالی که کارت دیگری را روی زمین می‌انداخت به مرد جوانی که سعی داشت به حرف هایشان گوش بدهد چشم غره رفت.
مرد جوان دست و پایش را گم کرد و سریعا جهت نگاهش را تغییر داد.
_"باید تک تک بند ها رو بگردیم؟ جان ما برای اینا وقت نداریم."
*"من می‌تونم کمکتون بکنم."
مرد جوان ناگهان گفت و در حالی که نشسته‌بود به سمت اون‌ها خزید.
*"شما دارید دنبال کسی می‌گردید این طور نیست؟ من تمام زندانی های اینجا رو میشناسم."
ییبو اخمی کرد و به سرعت جواب‌داد:"لزومی نداره... سرت تو کار خودت باشه."
جان واقعا متوجه نمی‌شد لحنی که ییبو با اون حرف می‌زد با لحنی که با بقیه حرف می‌زد زمین تا آسمان فرق داشت لحن سردش معذب‌کننده‌ بود و سریعا از آن شخص را دور می‌کرد اما این بار مرد جوان از رو نرفت.

*"هی... من این کارو مجانی انجام نمی‌دم به ازاش یه چیزی می‌خوام می‌تونیم متقابلا به هم کمک کنیم...هممم؟"
مرد جوان التماس گونه به جان نگاه کرد.
جان به او اعتماد نداشت در واقع جان سال‌ها بود که به کسی اعتماد نداشت اما مرد جوان خیلی درمانده به نظر می‌رسید.
+"چطور می‌خوای پیداش کنی؟"
ییبو برگشت و به تندی به او نگاه کرد و چشم های مرد جوان با نور امیدی روشن شد.
*"من مسئول خدماتم به همه بندا سر می‌کشم تقریبا تمام زندانی های اینجا رو میشناسم شما دنبال کی می‌گردید؟"
جان حرف های مرد را کمی سبک سنگین کرد و پرسید:"در ازاش چی می‌خوای؟"
مرد جوان کمی سر جایش جابجا شد و زمزمه وار گفت:"شما وکیلید این طور نیست؟"
در واقع هیچ کدوم از آن‌ها در این مورد حرفی نزده‌بودند اما به نظر مرد جوان از فال گوش ایستادن اطلاعات خوبی کسب کرده‌بود!
جان سری به نشانه مثبت تکان داد.
*"می‌خوام پروندم رو قبول کنید و منو از اینجا بیارید بیرون..."
جان پوزخندی زد و ابرویی بالا انداخت.
+"حکمت چقدره؟"
*"سه ماه..."
جان با تعجب پرسید:"سه ماه؟ به خاطر سه ماه داری انقدر خودتو به دردسر می‌اندازی؟"
این بار مرد جوان با زاری گفت:"مادر من مریضه باید هر چه زودتر برگردم پیشش... خواهش می‌کنم."

جان کمی مکث کرد و نگاهی به چشم های نامطمئن ییبو انداخت او سرش را به نشانه منفی تکان داد اما جان دوباره پرسید:"جرمت چیه؟"
مرد جوان به سرعت جواب‌داد:"دعوا و درگیری... هیونگ..."
مرد جوان صمیمانه خطاب کرد و زمانی که مخالفتی ندید به حرفش ادامه داد:"من زیاد دعوا می‌کنم واسه‌ی همین هر چند وقت یه بار میام زندان اما اینبار واقعا تقصیر من نبود...مطمئنا وقتی که مادرم مریضه خودمو تو همچین دردسری نمی‌اندازم."
ییبو ابرویی بالا انداخت و دست هایش را روی سینه قفل کرد مرد جوان با نگاه نافذ او دستپاچه شد و من و من کنان گفت:"باور کن هیونگ..."
ییبو به سردی گفت:"من هیونگ تو نیستم!"
مرد جوان توجهی نکرد و به حرف زدن ادامه‌داد:"حتی کسایی که باهاشون دعوا کردم یک هفته بعد آزاد شدن اما حکم من سه ماه بود!"
_"چرا سه ماه مگه چیکار کردی؟... کسی رو زخمی کردی؟"
ییبو با کجکاوی پرسید و مشکوکانه به مرد نگاه کرد.
*"نه... نه قسم می‌خورم من حتی بیشتر از اون‌ها کتک خوردم... اما پلیسی که منو دستگیر کرد توی دادگاه گفت که بهش فحش دادم و حتی اونو زدم."
_"خوب واقعا انجامش دادی؟"

Praying mantis Où les histoires vivent. Découvrez maintenant