EP6

78 25 7
                                    

اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من
" مولانا"

ییبو موتورش را مقابل باشگاه بوکس متروکه پارک کرد؛ کلاه کاسکتش را درآورد و به ساختمان باشگاه نگاه کرد آنجا واقعا متروک به نظر می‌رسید.
در جلویی کمی سفت بود انگار مدت زمان زیادی بود که استفاده نمی‌شد؛ کمی بیشتر هل داد و وارد باشگاه شد.
از راهرویی گذشت و وارد محوطه باشگاه شد.
فضا کوچک قدیمی اما تمیز بود و تجهیزاتش برای یک باشگاه قدیمی زیادی پیشرفته به نظر می‌رسید.

رینگ وسط باشگاه از تمیزی برق می‌زد و چراغ های اسپات تمام محوطه رو روشن کرده بود؛ به نظر این باشگاه فقط از بیرون متروکه بود.

ییبو به سمت تنها فردی که آنجا بود رفت.
مرد قد بلند و چهار شانه‌ای که با سرعت بی نظیری به کیسه بوکس سرعتی مشت میزد.

کنار مرد ایستاد و با خونسردی گفت:"اومدم وکیل شیائو رو ببینم!"
مرد بدون لحظه‌ای وقفه در کارش نگاهی به اون انداخت انگار از خیلی وقت پیش از آمدن او خبر داشت، به دری که پشت سرش بود اشاره کرد.
ییبو از کنار مرد گذشت در اتاق رو باز کرد و با جکسونی که به یک صندلی بسته شده بود مواجه شد.

ظاهر اتاق مثل یک دفتر عادی بود وسیله های اتاق به یک میز کار و چند صندلی و تخت کوچکی که گوشه اتاق بود خلاصه می‌شد.
و البته درختچه کوچک پرتقال و بوی بی‌نظیرش!

ییبو به سمت جکسون رفت و در حالی که نیشخند می‌زد دست هایش را باز کرد و گفت:"به همین زودی منو لو دادی؟"
جکسون مچ دست هایش را مالید و با حالت حق به جانبی جواب داد:"خودت گفتی اگه گیر بیافتم میتونم لوت بدم!"

+"در واقع اون نمیخواست لوت بده... ما فقط یه نگاهی به تلفنش انداختیم."
ییبو برگشت و به صاحب صدا نگاه کرد؛ او امروز کمی متفاوت به نظر می رسید.
بعد از اولین ملاقتشان همیشه او را با لباس های رسمی دیده بود اما امروز با شلوار جین، تی‌شرت و موهایی که روی پیشانیش ریخته بود بیشتر مثل جان‌گه چهارده سال پیش به نظر می‌رسید...ملایم و دوست داشتی مثل یک نوجوان دبیرستانی.

ییبو نگاهی به جکسون انداخت و در حالی که یک تای ابروش را بالا می‌برد گفت:"اوه... چه وفادار!.."
و بعد دوباره برگشت و رو به جان ادامه داد:"وکیل شیائو خوشحالم می‌بینمتون."
جان لبخندی زد و جواب داد:"من هم همین طور...البته اگه آدمتو در حین جاسوسی پیدا نمی‌کردم بیشتر خوشحال می‌شدم!"
ییبو نیشخندی زد به او نزدیک شد و جواب داد:"این جاسوسی نبود... من فقط..‌. کنجکاو بودم!"
جان ابرویی بالا انداخت و کمی دیگر به او نزدیک‌ شد.
+"فکر می‌کردم بهم مضنون نیستی!"
ییبو اطمینان داد:"بهت مضنون نیستم."
جان پشت میزش نشست و جواب داد:"خوب پس بپرسم چی باعث کنجکاویت شده؟"

_"من فقط کنجکاو بودم ببینم چرا وکیل شیائو برخلاف خواسته رئیسش، جون من رو نجات داد!"
نگاه جان لحظه‌ای رنگ تعجب گرفت به نظر فکر نمی‌کرد ییبو انقدر بهوش باشد تا بتواند بفهمد چه کسی نجاتش داده‌است، با این حال خودش را نباخت و انکار نکرد فقط به سادگی توضیح داد:"نمی‌خواستم دستم به خون کسی آلوده بشه."

Praying mantis Where stories live. Discover now