EP7

77 26 24
                                    

دل ز تن بردی و در جانی هنوز
درد ها دادی و درمانی هنوز

" امیر خسرو دهلوی"







ساعتی بعد ییبو موتورش را پشت یک دیوار نیمه کاره کمی دورتر از انبار متروکی که خارج از شهر قرار داشت پارک کرد.
هر دو از موتور پیاده شدند ییبو به کنار دیوار نزدیک شد، نگاهی انداخت و گفت:"چند نفر وارد انبار شدن، یه نفر بیرون داره نگهبانی میده... چطور میخوایم بفهمیم واقعا اینجا هست یا نه؟"

جان کاسکتش را روی موتور گذاشت و جواب داد:"سادست... می‌رم داخل و چکش می‌کنم."
ییبو متفکرانه گفت:"اما این انبار فقط یه راه ورودی داره، راه دیگه‌ای نیست که بشه مخفیانه واردش شد."
جان لبخندی زد در حالی که داشت ماسک سیاه رنگی روی صورتش میزد کلاه لبه دار ساده ای رو روی سرش گذاشت و جواب داد:"کی گفته می‌خوام مخفیانه وارد بشم؟"
تلفنش را از جیبش درآورد و با شخصی تماس گرفت.
+"من رسیدم... بنگاه رو چک کردید؟... خوب پس احتمالا اینجا نگهش میدارن... بهش بگو زودتر خودش رو برسونه."
جان تلفنس را قطع کرد و رو به ییبو گفت:"اینجا بمون...اگه تونستم پیداش کنم، میفرستمش بیرون، اونو بردار و هر چه سریعتر از اینجا برید."

اهمیتی که جان به این دختر می‌داد روی اعصاب ییبو خط می‌کشید؛ چرا انقدر بی‌پروا رفتار می‌کرد؟
با عصبانیت پرسید:"دقیقا چطور می‌خوای انجامش بدی؟ حتی اگه بتونی بری داخل نمیدونی چند نفر اون تو هستن... فکر کردی اگه بهشون بگی سلام من اومدم دوست دخترمو ببرم به همین راحتی اجازه میدن بری؟"
جان متقابلا غرید:"اون دوست دختر من نیست!... و اگه پیشنهاد بهتری داری لطفا بهم بگو..."
با شنیدن این حرف ییبو به آرامی جواب داد:"دوست من یه پلیسه میتونم ازش بخوام..."

جان دوباره غرید:"و اونوقت چطوری میخوای اینجا بودنت رو به پلیس توضیح بدی؟ یا من چطور میخوام اینجا بودنم رو به چو‌ ته‌سوب توضیح بدم؟ یا سه‌جون چطور میخواد اطلاعاتی که سعی داشت به دست بیاره رو توضیح بده؟ به نظرت این وسط کدومون نجات پیدا می‌کنیم؟"

ییبو به او حق می‌داد حتی خودش هم می‌دانست این کار شدنی نیست با این حال فقط نمی‌خواست آسیبی به او برسد.
جان لحظه‌ای به صورت او خیره شد و به آرامی گفت:"نیم ساعت آینده اگه خبری از ما نشد... سوار موتورت شو و از اینجا برو."
و بعد به سمت انبار متروکه به راه افتاد.
ییبو این ویژگی جان‌ را فراموش کرده بود؛ وقتی بحث کله خرابی می‌شد جان‌گه‌اش رکورد های جهانی را جابجا می‌کرد.
ییبو به آن دختر اهمیتی نمی‌داد آنجا بود تا از جان محافظت کند.
دستمال محافظ کاسکتش را در آورد و روی صورتش بست؛ نباید کسی چهره هایشان را می‌دید.

جان تقریبا به ورودی رسیده‌بود؛ ییبو نگاهی به جان و مردی که جلوی در ایستاده بود انداخت، جان قد بلند و ورزیده بود اما در مقابل آن مرد ظریف به نظر می‌رسید و یا شاید هم آن مرد زیادی بزرگ و چهارشانه بود.
ییبو دویید تا قبل از اینکه آسیبی ببیند خودش را به او برساند اما در ثانیه‌ای قبل از اینکه آن مرد بتواند واکنشی نشان بدهد جان سه ضربه سریع روی گردنش زد و مرد را به کناری انداخت.
_"واااو"
ییبو نمی‌توانست واکنشی نشان بدهد این زیادی سریع بود!
به مرد چهار شانه‌ای که جلوی در افتاده بود نگاه کرد و بعد به جان که بدون هیچ سر و صدایی به آرامی وارد انبار ‌می‌شد.
انگار جان‌گه‌اش به عنوان وکیل به اندازه کافی جذاب نبود و حالا داشت مهارت های رزمیش رو هم به رخ می‌کشید؟

Praying mantis Where stories live. Discover now