دیگران چون بروند از نظر، از دل بروند
تو چنان در دل من رفته، که جان در بدنی"سعدی"
ییبو کارت های بازی رو بر زد؛ بشکنی زد و ناگهان از ناکجا آباد کارت جدیدی ظاهر کرد.
"آس دل"
انگار امروز کارت های بازیش هم با او شوخی داشتند...
بعد از گندی که آنروز زدهبود دیدن قلب بزرگ قرمز رنگ وسط کارت بهش یادآوری میکرد که هنوز به این سادگی نمیتواند قلب جان را به دست بیارد، او آماده نبود و ییبو تند رفتهبود...
_"اما اون هم منو بوسید!"
ییبو با خودش گفت و سر جاش نیمخیز شد.
یعنی واقعا همان طوری که گفتهبود این حرکت از روی تمایلاتش بود و احساسی درش دخیل نبود؟
پوفی کرد، کارت ها را روی میز مقابل کاناپه پرت کرد و دراز کشید.آن روز در حین بوسه عمیق و پر حرارتشان ییبو بیشتر پیش رفت در حالی که خط فکش را تعقیب میکرد بوسهی عمیقی روی گردنش گذاشت؛ ناگهان جان او را هل داد، از او دور شد و بلافاصله از رینگ پایین رفت.
ییبو هنوز به خاطر بوسه آتشینش گیج بود؛ با تعجب به دور شدن او نگاه کرد بلافاصله از رینگ پایین رفت و در حالی که داشت دستکش هایش را از دستش در میآورد داد زد:"هی... چه اتفاقی افتاد... چرا داری فرار می کنی؟"جان قصد داشت وارد اتاقش بشود اما ییبو پا تند کرد و خودش را به او رساند دستش را گرفت و او را با خشونت به سمت خودش برگرداند.
_"با توام... چی شده؟ چرا یهویی این طوری رفتار میکنی."
جان با صدای ضعفی تقریبا نالید:"این درست نیست... متاسفم من نمیتونم..."
ییبو اخمی کرد و پرسید:"به خاطر چی؟...چون هر دومون مردیم؟"
جان پوزخندی زد؛ دستش را کشید و غرید:"فکر میکنی به این سادگیه؟ مرد بودن یا نبودنت چیزی رو تغییر نمیده، من توی تمام این سالها فقط برای یک چیز تلاش کردم... به هیچ کس اعتماد نکردم... هیچ کسی رو وارد زندگیم نکردم و حالا... حالا اجازه نمیدم یه سری احساسات احمقانه منو از اهدافم دور کنه... متوجهی؟"و بعد با لحن سردی اضافه کرد:"به نظر تو هم بی دلیل با چو تهسوب مبارزه نمیکنی... من دلیلش رو ازت نمیپرسم پس اگه میخوای با من کار کنی باید این کار های احمقانه رو کنار بذاری... اون فقط یه بوسه سطحی بود، من فراموشش میکنم پس بهتره تو هم فراموشش کنی!"
ییبو تقریبا خندید یک خنده عصبی و بعد لحن جدی که کاملا در تضاد با حالتش بود جواب داد:" من شبیه کسایی هستم که از روی شهوت یه مرد رو میبوسه؟
یا برای رسیدن به هدفش از همچین روشی استفاده میکنه؟ وکیل شیائو تو شاید من رو خوب نشناسی اما مطمئنم قبل از اینکه این پیشنهاد و بهم بدی یکم تحقیق کردی این طور نیست؟"
ییبو نزدیکتر شد و درست کنار گوشش پچ زد:"برام مهم نیست چه فکری میکنی... تا زمانی که آماده باشی بهم اعتماد کنی منتظر میمونم."
ییبو گفت و چند ثانیه به چشم های او زل زد و تاثیر حرفش را سنجید.
جان نگاهش رو دزدید و درحالی که ازش رو برمیگرداند به آرامی گفت:"بهتره بری دادستان..."
VOCÊ ESTÁ LENDO
Praying mantis
Fanficزمانی که قدرت عدالت را می بلعد قوی ضعیف را می کشد و دو دسته متولد میشوند؛ آن هایی که در پی عدالت اند؛ و آن هایی که در پی انتقام اند؛ آن هایی که در پی عدالت اند هیچ گاه عدالت واقعی را نمی یابند؛ و آن هایی که در پی انتقام اند در شعله های خشم خود می سو...