EP32end

87 16 49
                                    

عمری به هر کوی و گذر، گشتم که پیدایت کنم

اکنون که پیدا کرده‌ام، بنشین تماشایت کنم

الماسِ اشک شوق را، تاجی بـه گیسویت نَهم

گل‌های باغ شعر را، زیبِ سراپایت کنم

"فریدون مشیری"







ییبو با قدم های آرام و نامطمئن وارد آرامگاه شد از میان راهرو ها گذشت و وارد اتاق مورد نظرش شد بعد از گذشتن از چندین قفسه بلاخره به قفسه‌ی مورد نظرش رسید و ایستاد؛ گل کوچکی که همراه خود اورده بود را کنار قفسه گذاشت و با بغضی که گلویش را می‌فشرد به آرامی زمزمه کرد:"من اومدم... متاسفم که انقدر دیر کردم!"
چشم های او بارید و صدای گریه‌‌ی آرامش در اتاقک خالی پیچید... سال‌ها گذشته بود اما او هنوز هم همان پسر بچه بود که هنوز نمی‌توانست نبود آن‌ها را باور کند هنوز هم شب ها با کابوس آتش سوزی و مردان سیا‌پوش از خواب می‌پرید و گریه می‌کرد.

ناگهان با دستی که روی شانه‌اش گذاشته شد از جا پرید برگشت و با نگاه مهربان جان مواجه شد و در آغوشی که برای او گشوده شده‌بود فرو رفت.
ییبو دقیقه‌ای در همان حالت ماند و شانه‌ی جان را با اشک هایش خیس کرد؛ لحظه‌ای بعد از او جدا شد جان صورت او را قاب گرفت و با نوک انگشت هایش اشک هایش را زدود ضربه‌ی به بینی سرخ شدش زد و گفت:"مهم نیست چقدر بزرگ شده‌ باشی هنوزم یه هاپو کوچولوی دماغویی!"
ییبو آب بینیش را بالا کشید و لبخندی زد برگشت و رو به آرامگاه والدینش ادای احترام کرد.
_"مامان...بابا... من انجامش دادم...انتقامتونو گرفتم... حالا می‌تونید در آرامش بخوابید."
ییبو قدمی برداشت و به قفسه‌ی کناری هم ادای احترام کرد.
_"خاله... عمو... من مراقب جان گه هستم... دیگه اجازه نمی‌دم آسیب ببینه پس در آرامش بخوابید!"
جان همراه با او ادای احترام کرد و آن‌ها شانه به شانه‌ی هم از آرامگاه خارج شدند.
در حالی که از پله ها پایین می‌آمدند ییبو برگشت و با کنجکاوی پرسید:"کجا بودی؟"
+"باشگاه"
_"هنوز در حال تعمیره؟"
+"هممم... بعضی قسم ها کاملا سوختن و باید از نوساخته بشن..."
_"جکسون و جین‌یونگ اونجا بودن؟"
ناگهان جان برگشت و با تعجب پرسید:"آره... تو می‌دونستی اون‌ها با هم‌خونه گرفتن؟"
ییبو با چشم‌های گرد شده جواب‌داد:"واقعا؟!... واو اون‌ها از صب تا شب چسبیدن به هم حالا می‌خوان با هم زندگی کنن؟ من بهت گفتم اونا خیلیییی مشکوک میزنن جان‌گه!"
جان خندید و گفت:"اون‌ها دقیقا قطب های مخالف همن من هنوزم نمی‌فهمم چطوری با هم کنار میان."
ییبو شانه‌ای بالا انداخت و سپس نگاهی به اطراف انداخت و گفت:"ماشینتو نیاوردی؟"
جان لبخندی زد و بعد از برداشتن چند قدم کنار ماشین آبی رنگ زیبایی توقف کرد.
+"چرا آوردم!"

ییبو محو زیبایی ماشین شده بود با نیشخندی زد و با شگفتی گفت:"واااااااو... این خیلی باحاله..‌. ماشینتو کی عوض کردی؟"

Praying mantis Where stories live. Discover now