EP27

51 18 16
                                    

عزیزكم ،
وقتی انعکاسِ چشمانم به چشمانت خورد
فهمیدم ،
چقدر كمبودِ شعر داشته‌ام
در زندگیم !!!

"کاوه نادی حیدری"






ییبو روبروی سرخدمتکار عمارت نماینده جونگ نشسته‌بود؛ با دقت سر تا پای زن را بررسی کرد و پرسید:"شما کارگر هایی که برای نظافت ماهانه میان رو می‌شناسید؟"
پیرزن با حالت خشکی پشت میز آشپزخانه نشسته‌بود موهایش به طرز مرتبی شانه و خیلی سفت بالای سرش جمع شده‌بود؛ او دقیقا مانند بانو های قصر سریال ها به نظر می‌رسید.
*"نه... البته که نمیشناسم اونا هر ماه عوض میشن..."
ییبو با کنجکاوی پرسید:"منظورتون اینه که که هر ماه کارگر های متفاوتی برای نظافت میان؟ دلیلش چیه؟"
زن با همان حالت خشک جواب‌داد:"به خاطر امنیت نماینده... هیچ شخص خارجی نباید از ساختار اصلی خونه خبر داشته باشه یا همه جا رو بشناسه برای همین ما هر ماه از شرکت میخوایم اشخاص متفاوتی رو برای نظافت بفرستن."
_"شما متوجه نشدید که موقع خروج یکی از کارگر ها کم شده؟"
زن با حالت حق به جانبی جواب‌داد:"البته که متوجه شدم... اون پیش من اومد و بهم گفت که مادرش مریضه و باید خیلی زود اینجارو ترک کنه، بهش گفتم باید تا پایان کار اینجا بمونه ولی اون قبول نکرد برای همین بهش گفتم میتونه بره اما در موردش به شرکت میگم و مزدشو پرداخت نمی‌کنم اما اینبار به خاطر مزدش باهام بحث کرد برای همین منم از آقای گو خواستم اونو بیرون بندازه..."
ییبو بلافاصله پرسید:"یعنی شما اون شخص رو دیدید؟ چهرش رو به خاطر دارید؟"
پیرزن متفکرانه جواب داد:"نه خیلی دقیق اما قیافش رو یادم میاد."
ییبو احتمال می‌داد که آن زن تغییر چهره داده باشد اما باز هم از هیچ چیز بهتر بود.
از سر جایش بلند شد و ونهان را صدا زد؛ ونهان در حالی که اسنادی را در دست داشت وارد آشپزخانه مجلل عمارت جونگ شد.
*"چیزی شده؟"
ییبو سرش را به نشانه مثبت تکان‌داد:"این خانوم چهره اون شخص رو دیده... یه نفر رو بفرست تا از چهرش عکس ربات تهیه کنن."
ونهان نگاهی به زن انداخت و جواب‌داد:"الان میگم یه نفرو بفرستن."
و بعد در حالی که با تلفنش شماره می‌گرفت دوباره از آشپزخانه خارج شد.
ییبو زن را از نظر گذراند و بعد متفکرانه پرسید:"شما گفتید از اقای گو خواستید اون رو بیرون ببره؟"
زن تایید‌کرد:"همین طوره."
_"آقای گو کیه؟"
*"رئیس تیم امنیتی... بادیگار شخصی نماینده چونگه..."
ییبو اخمی کرد کسی که راهبک را بیرون برده‌بود یا در واقع نبرده‌بود بادیگارد شخصی نماینده جونگ بود؟
ییبو با کنجکاوی پرسید:"ببخشید خانوم این شخص همونی نیست که الان توی بیمارستانه؟"
*"بله خودشه..."
_"پس در زمان آتش سوزی هم داخل ساختمون بود؟"
*"بله... برای همین قاتل اون رو زخمی کرده‌بود."

ناگهان چراغ‌های مغز ییبو روشن شد:" کسی که می‌دونه درها از قفل مرکزی کنترل می‌شن... جا و طرز کارش رو بلده... کسی که می‌دونه دوربین مخفی ها دقیقا کجا هستن... کسی که اگه بخواد می‌تونه فیلم های دوربین ها رو پاک و یا جایگزین کنه... کسی که میتونه یه آتیش سوزی کوچیک راه بندازه!"
ییبو زیر لب فحشی داد و بلافاصله از آشپزخانه خارج می‌شد به سمت خروجی راه افتاد.
_"ونهان... باید بریم..."
ونهان در حالی که پشت سر او دوید و پرسید:"کجا بریم؟"
ییبو از درب اصلی خارج شد و گفت:"اون بادیگارد زخمی الان کجاست؟"
ونهان در حالی که سعی می‌کرد خودش را به او برساند جواب‌داد:"احتمالا بیمارستان... برای چی میخوای اونو ببینی؟"
هر دو از عمارت خارج شدن و ییبو در حالی که سوار ماشین می‌شد پرسید:"بین تمام کسایی که تو اون عمارت هستن تو تقریبا به همه مظنونی این طور نیست؟"
ونهان ماشین را روشن کرد و جواب‌داد:"آره تقریبا من از تمام تیم امنیتی و خدمتکار ها بازجویی کردم."
_"و تنها کسی که بهش مشکوک نشدی کی بود؟ کسی که زخمی شده!"
ونهان چند لحظه سکوت کرد و ناگهان با تعجب پرسید:"یعنی میگی زخمیش کرده تا بهش شک نکن؟"
_"دقیقا!"
ونهان با ناباوری گفت:"واو... این زن واقعا روانیه..."
_"ازش اطلاعاتی داری؟"
*"از کی؟"
_"از همین بادیگارده گو جونگ پیو..."
ونهان سری به نشانه منفی تکان‌داد.
*"نه زیاد... فقط می‌دونم یه مدت برای دارو دسته ته‌وونگ کار می‌کرد و بعدش بادیگارد نماینده جونگ شده."
ییبو متفکرانه گفت:"راهبک این مردو خرید.... یا اینکه..."
*"یا اینکه چی؟"
_"یا اینکه دار و دسته ته‌وونگ به رئیسش خیانت کرده..."
ونهان مکثی کرد و متفکرانه پرسید:"ولی اگه اون زن تا اون موقع توی ساختمون بود پس چطوری ازش خارج شد؟"
ییبو خیلی به این قضیه فکر کرده‌بود؛ قطعا آن زن نمی‌توانست به تنهایی از آنجا خارج شود‌.
ناگهان تصویری مقابل چشم هایش جان گرفت.
_"آه لعنتی..."
ونهان تمرکز بدی کرد و پرسید:"چیه... چی شده؟"
ییبو با حرارت توصیح داد:"روزی که به خونه‌ی کیم سوک هون رفتم... اونجا تقریبا هیچ کسی نبود تمام اعضای پزشکی قانونی اونجا رو ترک کرده بودن اما... اما وقتی داشتم به اتاقش می‌رفتم یه نفر با لباس پزشکی قانونی از کنارم رد شد."
ونهان با نا باوری پرسید:"پس این یعنی اینکه..."
_"یعنی اینکه ما یه جاسوس داریم... برای همینه که اون به راحتی می‌تونست گمراهمون کنه و با بعضی از چیز ها رو حذف کنه...اون هر کسی که هست باید پیداش کنیم ونهان..."
ونهان با لحن مصممی جواب داد:"قطعا پیداش می کنم... نگران نباش."








Praying mantis Where stories live. Discover now