زبانم لال! اگر روزی نباشی، من چه خواهم کرد؟
چه خواهد رفت آیا بر من و دنیای رنگینم؟
نباشی تو اگر، ناباوران عشق می بینند
که این من، این منِ آرام، در مردن به جز اینم
محمد علی بهمنی
درست زمانی که چو تهسان میخواست برای دومین بار به سمت جان هجوم ببرد در کانتینر دوباره با صدای بدی باز شد تمام مردان سیاه پوش مرتب در جای خود ایستادند؛ چو ته سان بلافاصله سر و وضعش را مرتب کرد و روبروی مرد قرار گرفت و با لکنت گفت:"پ... پد...پدر... شما اینجا... چیکار میکنید."
چو تهسوب با تمام ابهتش کذاییاش آنجا بود.
دستش را بالا آورد و سیلی محکمی را روی گونهی پسرش نواخت.
مرد جوان جلوی پدرش زانو زد و با زاری گفت:"پدر... من... فقط میخواستم کمکتون بکنم..."
مرد با تحقیر به پسرش نگاه کرد و گفت:"کمک کنی؟... مگه تو به غیر گند زدن به نقشه های من کار دیگهای بلدی انجام بدی؟"
مرد از کنار پسرش رد شد و غرید:"از جلوی چشمام گمشو..."
مرد جوان نالید:"پدر من متاسفم..."
*"کافیه!"
چو تهسوب داد زد و سپس رو به مردانی که بعد از او وارد کانتینر شدهبودنند گفت:"اینو از جلوی چشمام دورش کنید!"
محافظین او بازو های مرد جوان را گرفتند و او را کشان کشان از آنجا خارج کردند و این در حالی بود که چو تهسان هنوز هم برای نرفتن به پدرش التماس میکرد.ییبو نمیدانست چقدر طول میکشد تا پیدایشان کنند یا اصلا میتوانند انجامش بدهند یا نه؟ اما باید اعتراف میکرد حضور چو تهسوب او را به سطح دیگری از اضطراب رساندهبود قطعا جان سالم به در بردن از دستان او سخت تر بود.
چو تهسوب با آرامش روی صندلی که برایش آوردند روبروی آنها نشست و گفت:" خوب... خوب... وکیل شیائو و دادستان هان، یا شایدم بهتره بگم وانگ ییبو مگه نه؟... اعتراف میکنم قبل از شما هیچ کس نتونسته بود منو انقدر توی دردسر بندازه!"
چو تهسوب صندلیش را به آنها نزدیک کرد و گفت:"خوب... من برای مذاکره آمادم... فقط کافیه بهم بگید چی میخواید!"
ییبو به سردی غرید:"معاملهای در کار نیست... من صرفا میخوام نابودی تو رو ببینم!"
چو تهسوب خندید و گفت:"انقدر سرسخت نباش دادستان... من آدم منعطفی هستم... میتونی هر چیزی ازم بخوای تو مرد جوان با استعدادی هستی دلم نمیخواد آخر عاقبت تو هم مثل پدرت بشه!"نفس های ییبو سنگین بود دلش میخواست در همان لحظ هگلوی مرد مقابلش را فشار بدهد و استخوان های گلویش را خورد کند. این مرد با بی شرمی کنارش نشستهبود و در مورد پدری که خودش او را کشتهبود نطق میکرد؟
اما جان با خونسردی به صندلیش تکیه داد به نظر سر و کله زدن با این مرد در طی این سالها برای او اعصابی از جنس فولاد ساخته بود.
+"همون طور که گفت... معاملهای در کار نیست... دوست دارم ذره ذره نابودیت رو ببینم چو تهسوب دوست دارم چهرت رو وقتی تمام چیز هایی که با دست های خودت ساختی رو از دست میدی رو ببینم میخوام بدون هیچ قدرتی تا آخر عمر تو زندان بپوسی!"
YOU ARE READING
Praying mantis
Fanfictionزمانی که قدرت عدالت را می بلعد قوی ضعیف را می کشد و دو دسته متولد میشوند؛ آن هایی که در پی عدالت اند؛ و آن هایی که در پی انتقام اند؛ آن هایی که در پی عدالت اند هیچ گاه عدالت واقعی را نمی یابند؛ و آن هایی که در پی انتقام اند در شعله های خشم خود می سو...