هیچ نرفت و نرود از دل من صورت او...
"مولانا"
جانگه همیشه بوی شکوفهی پرتقال میداد...
تا جایی که به یاد داشت مادرش بوی شکوفه های پرتقال را دوست داشت و آنها در خانه، غذاخوری کوچکشان و حتی در باغچهی آپارتمانشان کاشتهبود... جانگه هنوز هم آن بو را با خود داشت.
بار اولی که او را دیدهبود عطر گران قیمتش این بوی دلپذیر را مخفی کرده بود اما دفعات بعدی ییبو به وضوح حسش میکرد.
شاید جانگه تغییر نکردهبود؛ نه انقدر زیاد...ییبو بعد از مراسم یادبود او را ندیدهبود دوست داشت با او حرف بزند و به خاطر نجات دادن جانش از او تشکر کند اما میترسید؛ شاید شرایط جوری که فکرش را میکرد نبود.
باید صبر میکرد حداقل تا زمانی میتوانست از اطلاعات داخل فلش استفاده کند؛ نماینده جونگ و پسرش را به زیر بکشد و شرایط را برای چو تهسوب سخت کند.
ییبو میخواست بازی را شروع کند.پشت میز یک غذاخوری کوچیک کنار خیابان نشسته و منتظر رسیدن جکسون بود.
از او خواسته بود تا مدتی تمام حرکات جان را زیر نظر بگیرد و سعی کند از کار هایش سر در بیاورد، جکسون در این موارد خیلی فرز و سریع بود و ییبو امیدوار بود توانسته باشد چیز های به درد بخوری پیدا کند.بعد از چند دقیقه بلاخره جکسون رسید و با نیشخندی پشت میز کوچک غذا خوری نشست و قبل از اینکه چیزی بگوید، داد زد:"خاله... اودون و یه شیشه سوجو لطفا..."
زن صاحب غذاخوری مشغول بود در حین اینکه داشت به چند مشتری رسیدگی میکرد متقابلا داد زد:"باشه... چیز دیگهای میخواید؟"
جکسون نگاهی به ییبو انداخت و پرسید:"تو چیزی میخوای؟"
ییبو سری به نشانه منفی تکانداد و جکسون دوباره داد زد:"همونا کافیه..."
ییبو میخواست هر چه سریعتر از موضوع سر در بیاورد برای همین بلافاصله پرسید:"خوب... تونستی چیزی پیدا کنی؟"جکسون در حالی که داشت شیشه سوجو را باز میکرد استکانی برایش ریخت و گفت:"هنوز نمیفهمم چرا انقدر درگیر این یارو شدی دفعه قبل هم بهت گفتم اون خطرناکه همه اون آدما خطرناکن... ازشون دور بمون!"
ییبو کلافه شدهبود او و ونهان هر دو به شکل کاملا مسخرهای سعی داشتند او را از این پرونده منصرف کنند.
ییبو با بیتفاوتی پرسید:"بلاخره چیزی پیدا کردی یا نه؟"
جکسون استکان سوجو را با حرص روی میز کوبید و به آرامی غرید:"تو تقریبا مرده بودی! "
او نفس عمیقی کشید و ادامه داد:"اینکه زندگیت برات مهم نیست به من ربطی نداره ولی من میخوام زنده بمونی ونهان هم همین طور پس اگه میخوای بمیری خودت تنهایی انجامش بده!"ییبو نفس عمیقی کشید؛ چرا همیشه انقدر دراماتیکش میکردند؟
_"گوش کن... این قضیه برام مهمه... مربوط به گذشتهی منه متوجهی؟ اگه نخوای درگیرش بشی درک میکنم... اما من نمیتونم..."
YOU ARE READING
Praying mantis
Fanfictionزمانی که قدرت عدالت را می بلعد قوی ضعیف را می کشد و دو دسته متولد میشوند؛ آن هایی که در پی عدالت اند؛ و آن هایی که در پی انتقام اند؛ آن هایی که در پی عدالت اند هیچ گاه عدالت واقعی را نمی یابند؛ و آن هایی که در پی انتقام اند در شعله های خشم خود می سو...