EP30

50 15 30
                                    

وصال توست اگر دل را مرادى هست و مطلوبى،
كنار توست اگر غم را كنارى هست و پايانى!

"سعدی"








جان به سمت ییبو دویید و هر دو بلافاصله روی زمین شیرجه زدنند و سینه خیر در میان خورده شیشه هایی که روی سر و صورتشان می‌ریخت به سمت خروجی رفتند.
ییبو در میان صدای شکستن شیشه ها فریاد زد:"اینا دیگه کین؟"
جان متقابلا داد زد:"نمی‌دونم... شاید آدمای چو ته‌سوب شاید راهبک... شایدم جونگ هیون‌شیک از زندان برامون هدیه فرستاده..."
جان با یک حرکت میزی که درست کنارش بود را روی زمین انداخت و ییبو در حالی که با بدبختی در کنار جان پشت میز پناه می‌گرفت گفت:" برو سمت در پشتی موتورم اونجاست... شاید تونستیم فرار کنیم..."

فقط کافی بود از در پشتی خارج شوند و آنگاه می‌توانستند سوار موتور ییبو که درست در چند متری باشگاه پارک شده‌بود شوند و از آن‌جا فرار کنند.
اما قضیه به این سادگی ها نبود گلوله های ریزی باعش شکسته شدن شیشه های دور تا دور سالن می‌شدند.
جان یکی از گلوله هایی که کنار پایش افتاده بود را برداشت و نگاهی انداخت.
+"پلاستیکین!"
ییبو چشم هایش را گرداند و گفت:"فکر کردی اینجا تگزاسه؟ البته که پلاستیکین ولی اونام درد دارن!"
جان نیشخندی زد و جواب‌داد:"لاقل اگه بهمون بخورن نمی‌میریم!"
_"آره ولی اگه ده تاش بهت بخوره ممکنه بمیری!"
ناگهان صدای شکستن شیشه ها متوقف شد جان سرش را از پشت میز در آورد تا نگاهی بیاندازد.
ییبو با احتیاط گفت:"جان‌گه مراقب باش!"
جان اخمی کرد و پرسید:"اون صدای چیه؟"
ییبو با دقت گوش‌داد؛ صدایی مانند صدای شرشر آب از بیرون به گوش می‌رسید ناگهان با پیچیدن بوی بنزین در سالن هر دو جواب سوال خود را گرفتند و درست در همین لحظه موج دوم حملات شروع شد
ده ها کوکتل مولوتوف از پنجره های شکسته به داخل پرتاب شد و با افتادن یکی از آن‌ها روی روکش پلاستیکی رینگ در عرض چند ثانیه تمام سالن کیک‌بوکس غرق در شعله های آتش شد.

بوی سوختگی پلاستیک و گاز های سمی تنفس را سخت و دید را مختل می‌کرد ییبو با وحشت به اطراف نگاه کرد و با دیدن نگاه شوکه جان بلافاصله دست او را گرفت و در میان دود سمی کوکتل‌ها به سمت خروجی دوید.
در آن لحظه ییبو به هیچ چیزی اهمیتی نمی‌داد احتمالا سوختن لباس هایشان را نادید گرفت از میان شعله های آتش دوید تا بلاخره از سالن خارج شدند.

بعد خروج از سالن هر دو هوا را با با صدای بلندی به ریه های خود دمیدند و سرفه کردنند باشگاه هنوز در حال سوختن بود پس ییبو بازوی جان که روی زمین نشسته‌بود را گرفت و گفت:"بلند شو... باید زودتر بریم..."
جان به کمک او از زمین بلند شد و در حالی که به پشت سرش اشاره می‌کرد گفت:"انگار قرار نیست نقشمون بگیره... مهمون داریم!"
ییبو برگشت و به پشت سرش نگاه کرد و با دو جین مرد سیاه پوش که بین آن‌ها و موتورسیکلتش قرار گرفته بودنند نگاه کرد.
باز هم همان داستان...
باز هم دود باز هم شعله های آتش باز هم مردان سیاه پوش و او و جان که تنها در برابر همه این‌ها قرار می‌گرفتند.
زندگی عادلانه نبود؛ این بار پایان داستان قرار بود چگونه باشد؟اما چه اهمیتی داشت؟ وقتی او کنارش بود!

Praying mantis Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang