هنوز هم چیز های زیبایی در این دنیا هست!
مثل چایی و کتابها؛
مثل باران؛
مثل تو...
"صباحالدین علی"
بوی شکوفه های پرتقال فضای اتاق را پر کردهبود و جان با آب پاش کوچکی که در دست داشت به درخچه کوچک کنار اتاقش آب میداد.
باز هم توی برج تهسان حبس شده بود؛ اما این بار کسی که حبسش کرده بود نه چو تهسوب بلکه خودش بود.
بعد گذراندن مدت زیادی کنار چندین زندانی واقعا به کمی سکوت و فکر کردن نیاز داشت احتیاج داشت. نیلز داشت صدای افکار خودش را بشنود و شاید کمی هم از اعضای گروهش دور بماند تمام اعضای گروهش...
حتی ییبو...آن روز بعد مکالمهای که در سالن کیکبوکس داشتند جان ترجیح داد برای جلوگیری از بالا گرفتن بحثشان آنجا را ترک کند و در نهایت به برج تهسان پناه بردهبود آنجا جایی بود که اگر خودش نمیخواست هیچ کس نمیتوانست به او دسترسی داشتهباشد با یک حرکت سریع خودش را در قلعه دشمن زندانی کرده بود.
بعد از گفتن جملهی "راهبک... چرا نذاریم همشون رو از بین ببره..."
ییبو تقریبا داد زدهبود:"جانگه تو دیوونه شدی؟... ما حتی نمیدونیم اون زن کیه حتی نمیدونیم داره برای کی کار میکنه؟ هدفش چیه؟ ممکنه حتی برای چو تهسوب کار بکنه تو فکر نمیکنی شاید داره سعی میکنه مهره های معیوبش رو حذف کنه؟"
جان دستکش های بوکسش را به گوشهای پرت کرد.
+"میدونم تمام این هارو من هم میدونم فقط اینکه حس میکنم اون یکی از گذشتهاست اون به گذشته ما مربوطه ییبو..."ییبو سرش را به طرفین تکان داد و به تندی گفت:"در هر صورت اون یه قاتله حتی اگه طرف ما هم باشه اون یه قاتله جان گه این چیزیو تغییر نمیده ما قانون یا عدالت نیستیم که بخوایم راه بیافتیم و دشمن هامونو بکشیم."
جان پوزخندی زد و گفت:"این در مورد تو صدق میکنه نه من!"
ییبو اخمی کرد و پرسید:"منظورت چیه؟"
+"منظورم واضحه من از همون اول بهت گفتم روش های ما با هم فرق داره اما تو قبول نکردی."ییبو با صدایی که سعی در کنترل کردنش داشت پرسید:"یعنی میخوای بگی اگه من نبودم تو هم این روش رو انتخاب میکردی می خواستی چو تهسوب رو بکشی؟"
+"من... من نمیدونم..."
جان جوابی نداشت من و من کنان گفت و به او پشت کرد و به سمت اتاقش به راه افتاد.
ییبو در حالی که او را تا اتاق تعقیب میکرد با تمسخر گفت:"واو... جان گه... حالا میتونم منظورتو درک بکنم برای انتقام گرفتن باید یکی از اونا بشی تو واقعا داره تبدیل به یکی از اونا میشی..."جان لباسش را از تنش کند و با عصبانیت فریاد زد:"من مثل پدرم یا پدرت نیستم ییبو من طعمه هیچ کسی نیستم و برای رسیدن به هدفم به هر کاری دست میزنم حتی اگه لازم باشه مثل اونا بشم!"
ییبو به اون نزدیکتر شد و به ارامی غرید:"بهتره این فکر و از سرت بیرون کنی... چون حتی اگه تو بخوای به همچین آدمی تبدیل بشی من نمیذارم... اجازه نمیدم خودتو نابود کنی... پس بهتره بشینی و افکارت رو سر و سامون بدی جان گه!"
YOU ARE READING
Praying mantis
Fanfictionزمانی که قدرت عدالت را می بلعد قوی ضعیف را می کشد و دو دسته متولد میشوند؛ آن هایی که در پی عدالت اند؛ و آن هایی که در پی انتقام اند؛ آن هایی که در پی عدالت اند هیچ گاه عدالت واقعی را نمی یابند؛ و آن هایی که در پی انتقام اند در شعله های خشم خود می سو...