صدا كن مرا.
صداي تو خوب است.
صداي تو سبزينه آن گياه عجيبي است
كه در انتهاي صميميت حزن ميرويد."سهراب سپهری"
مغز کودک ییبو توانایی درک این اتفاقات را نداشت؛
در طی یک روز پدر و مادرش را از دست دادهبود و گاگای عزیزش زیر مشت لگد چندین مرد برای محافظت از او جان سپرده بود تمام اینها فراتر از چیزی بود که تحملش را داشتهباشد.
او فقط یک بچه بود...
بعد از گذراندن چندین روز در بیمارستان هنوز هم قلبش سنگین بود اما توان گریه کردن نداشت...ساعتی بعد زمانی که دو ماهیگیر او را از آب های سرد بندر اینچئون بیرون کشیدند این در حالی بود که قلبش به صورت معجزهآسایی هنوز هم میتپید؛ به نظر شوک و سرمای آب او را زنده نگه داشته بود!
در آن سالها مهاجرانی که از کرهی شمالی فرار میکردن در طی سفر طولانی و خطرناک از چندین کشور میگذشتند و در نهایت خودشان را به بندر اینچئون میرساندند اما با بدشانسی تمام ، زمانی که به مقصد نزدیک میرسیدند اسیر موج های بی رحم دریا میشدند.
دقیقا یک روز قبل این اتفاق یک قایق ماهیگیری حامل فراری های کرهی شمالی در آن حوالی غرقشدهبود؛
و به گفتهی همان ماهیگران ییبو یکی از پناهجویان کرهیشمالی بود که به صورت معجزهآسایی زنده مانده بود!
او در سکوت این داستان را پذیرفت و تایید کرد. چارهی دیگری هم نداشت هنوز هم از مردان سیاهپوشی که قصد کشتنش را داشتند به شدت میترسید.بعد از آن همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد او به سرعت به کمپ پناهجویان کرهشمالی و بعد به پروشگاهی در سئول انتقال دادهشد و هویت جدیدی به او تعلق گرفت او دیگر هان یوجین بود پسر بی سرپرست، یک پناهجو، یک فراری...
گرچه تمام این ها تا حدودی حقیقت داشت اون بی سرپرست و فراری بود، فراری از دست کسانی که خانوادش را کشتهبودند؛ با اینکه فقط یک بچه بود اما فهمیدن این قضیهی کار سادهای بود؛ سوختن آپارتمان ،مردان سیاهپوش و حتی مرگ پدر جان هم کار آنها بود اما ییبو از بیان تمام این واقعیات وحشت داشت.ییبو حرف نمیزد و اعتراضی نمیکرد او با شرایط کنار میآمد و با کسی ارتباط برقرار نمیکرد شبها از ترس کابوس هایی که سراغش میامد چشم روی هم نمیگذاشت.
گاهی اوقات در خواب میدید به خانه برگشته دوباره با پدرش غذا درست میکند و منتظر مادرش میماند تا از سر کار برگردد همراه با جان از مدرسه برمیگردد جان موهایش را به هم میریزد و با او شوخی میکند. اما هر بار خوابش درگیر شعله های آتش و مرد های سیاه پوشی که قصد کشتنش را داشتند میشد؛ او حتی اگر میخواست هم نمیتوانست هیچ کدوم از آنها را فراموش کند ذهنش اجازه فراموشی نمیداد.
و هیچ کس به شرایط سخت ییبو اهمیتی نشان نمیداد در واقع در آن پروشگاه به هیچ بچهای اهمیت داده نمیشد همین که زنده بودند و غذایی برای خوردن و جایی برای خواب داشتند لطف بزرگی محسوب میشد.
YOU ARE READING
Praying mantis
Fanfictionزمانی که قدرت عدالت را می بلعد قوی ضعیف را می کشد و دو دسته متولد میشوند؛ آن هایی که در پی عدالت اند؛ و آن هایی که در پی انتقام اند؛ آن هایی که در پی عدالت اند هیچ گاه عدالت واقعی را نمی یابند؛ و آن هایی که در پی انتقام اند در شعله های خشم خود می سو...