EP17

65 23 26
                                    

من که اصرار ندارم

تو خودت مختاری

یا بمان

یا که نرو

یا نگهت میدارم!

      
      -"محسن مرادی"










جان نمی‌توانست بخوابد در مکان های ناراحت زیادی خوابیده‌بود اما این بالشت آنقدر سفت بود که انگار از سنگ ساخته شده بود و صدای خر و پف زندانی کنارش هم کمکی به بهبود اوضاع نمی‌کرد.
دست هایش را زیر سرش گذاشت و طاق باز خوابید؛
چو ته‌سوب پرونده هایی که از اتاق مخفی پیدا کرده‌بود را می‌خواست.
چه می‌شد اگر می‌فهمید پرونده‌ای وجود ندارد و جان تمام مدت بلوف می‌زد؟
چو ته‌سوب کاملا مطمئن بود که او پرونده ها را برداشته‌است چرا حتی یک درصد احتمال نمی‌داد که شاید قاتل کیم سوک‌هون شخص دیگری باشد؟ گرچه این به نفع جان بود چو ته‌سوب فکر می‌کرد جان برای اهدافش می‌تواند آدم بکشد!

ییبو الان داشت چیکار می‌کرد؟ از او خواسته‌بود تا قاتل واقعی را پیدا کند اما خودش هم می‌دانست که این‌ کار شدنی نیست.
آن قاتل به قدری باهوش بود که هیچ سرنخی از خود به جا نگذاشته‌بود اما دادستان هان هم کم کسی نبود جان مطمئن بود اگر حقه هایی که به کار می‌گرفت نبود در یک دادگاه عادلانه حتما به هاپو کوچولوی باهوشش می‌باخت.

بعد از دقایقی نگهبان به در اتاق کوبید.
*"بیدار شید... بیدار شید وقت بیداریه امروز یه زندانی جدید میاد بهتره هر چه سریعترجمع و جور کنید.
زندانی ها جابجا شدند و در مورد اینکه جای آن‌ها به اندازه کافی تنگ هست و چرا یک زندانی جدید به اتاقشون می‌آورند غرغر کردند.
جان اول از همه از جایش بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد، بدنش بعد از سال‌ها روی تخت خوابیدن به خوابیدن روی زمین واکنش نشان می‌داد؛ به سمت دستشویی کوچکی که کنار بند کوچکش بود رفت و دست و صورتش را شست.
این تنها سومین روزی بود که در زندان بود اما مثل یک قرن گذشته‌‌بود؛ تک تک چیز هایی که در زندان بود دلگیر بود زمان هایی که داخل اتاق بود، زمان هایی که برای کار اجباری می‌رفت، حتی زمانی که در محوطه  هوا‌خوری بود تمام اطرافش پر از برج و بارو هایی بود که با سیم خار‌دار پوشیده شده و نگهبان هایی که تمام حرکاتش را زیر نظر داشتند.
جان همان روز اول با جونگ هیون‌شیک مواجه شده بود مرد جوان با دیدن جان در محوطه زندان قهقهه‌ای زد.
*"وکیل شیائو؟ می‌بینم که تاریخ مصرفت تموم شده."
جان لبخندی زد و با آرامش جواب‌داد:"فرض کن همین‌طوره..."
جونگ هیون‌شیک در حالی که اطراف جان می‌چرخید گفت:"وقتی تو درخواستم رو رد کردی که برای بار دوم وکیلم باشی مطمئن بودم که یه جای کار میلنگه دوست داشتم وقتی از زندان آزاد شدم با هم یه تسویه حسابی داشته‌ باشیم...هممم...نظرت چیه؟"

جان با خونسردی جواب‌داد:"حتی اگه وکیل پرونده‌ات من بودم تو بازم می‌باختی دادستان این‌بار کارشو سفت گرفته‌بود."
جونگ هیون‌شیک ایستاد و با عصبانیت یقه لباس زندان جان را گرفت و داد زد:"این دروغ ها رو برای من سر هم نکن... تو می‌تونستی... می‌تونستی نجاتم بدی... حزب داره پدرم رو کنار می‌ذاره و همش تقصیر توعه لعنتیه..."
جان دستی که روی یقه‌اش چسبیده‌بود را محکم گرفت و رو به مرد جوان غرید:"من کاری که برام سود نداشته باشه رو انجام نمی‌دم؛ چو ته‌سوب چیزی که میخواستم رو بهم نداد و من هم قبول نکردم دلیل اینکه حزب داره پدرت رو کنار می‌ذاره من نیستم..."
جان مکثی کرد و با تمسخر ادامه‌داد:"فکر می‌کنم اونی که تاریخ مصرفش گذشته فقط من نیستم!"

Praying mantis Where stories live. Discover now