part41

1.9K 240 17
                                    

🔞
کوک با فکرش پوزخندی زد... از جاش بلند شد ... سمت تختش رفت ..
کوک : نمیتونی مجبورم کنی....
با جدیت گفت .. دست به سینه به ته زل زده بود ...
ته: کوک ... بهت گفته بودم صبر منو امتحان نکن...
از جاش بلند شد سمت کوک رفت ... مقابلش وایستاد...
انگار اینبار کوک لج کرده بود که روی اعصاب ته بره...
کوک: منم گفته بود هیچ کاری نمیتونی بکنی
با دستش به سینه ته زد ... سعی داشت هیجانش نشون نده ... انگار موفق شده بود ... اعصاب ته خرد کنه ... ته مچ دستش گرفت... اون به پشت روی تخت خوابوند ..
روی کوک خیمه زد ... مچ دستای کوک توسط دستای ته بالای سرش قفل شده بودن ... صورتش اینقدر نزدیک صورت کوک بود ... که کوک میتونست گرمی نفسای ته روی پوستش احساس کنه ... فاصله بین لباشون فقط چند میلیمتر بود ... نگاهشون بهم گره خورده بود ... جفتشون می‌تونستن تپش قلبشون حس کنن.... ته جوری گونه اش گونه کوک لمس کنه ... سرش سمت گوش کوک برد ...

ته: فکر کنم اونقدر خوب شدم که بتونم نشونت بدم
اروم لب زد ... مکی از لاله گوشش زد ...
کوک: اه ...ته ..
ناخودآگاه ناله ای ارومی از دهنش بیرون اومد ... نتها خودش بلکه ته هم تعجب کرده بود ... ته راضی از کارش پوزخندی زد... شاید الان وقتش بود بیشتر پیش بره ... کوک میتونست گر گرفتن بدنش حس کنه .... چشماش بست ... گذاشت ته پیش بره ...
ته زبونش روی خط فک کوک کشید تا به لباش رسید ... بوسه ای روی چونه کوک گذاشت ... نگاهی به چشمای بسته کوک انداخت ....لباش بالاتر برد ....لبای کوک بوسید ... یه بوسه کثیف ... با تمام وجودش لبای کوک مک میزد ... جوری که مطمئن بشه بعدش قرار باد کنن ... زبونشون جای جای دهن کوک لمس میکرد .... کوک این حسی که توی بدنش پخش میشد دوست داشت ....

با حس نیاز ریه هاشون به هوا ... بوسه شو قطع کرد ...‌ لباشون از هم فاصله داد ... جفتشون نفس نفس میزدن ... کوک چشماش باز کرد ... نگاهش به چشمای ته داد ... لبخندی روی لبش نشست تا به ته نشون بده اونم میخواد که بیشتر پیش برن .... ته با بینیش خط فرضی روی گلو کوک کشید ... بوسه ای روی سیب گلوش گذاشت ... جاش مکید... شروع کرد به گذاشتن کبودی های ارغوانی رنگ روی گردن کوک .... دستای کوک ول کرد ...
دستاش اروم روی پهلوهای کوک نشست... زیر پیراهنش رفتن ... مشغول لمس کردن جای جای بدن کوک شد ... ناله های اروم کوک به گوشش می‌رسید ... قلب ته دیوونه تر میکرد.... برای لحظه ای از کارش دست کشید ...
از روی کوک بلند شد ... کوک متعجب بهش زل زده بود....‌ ته ته هودیش درآورد ... کوک با دیدن بدن ته گونه هاش رنگ گرفتن ... دست ته سمت لباسهای کوک رفت ... ضربان قلب کوک تندتر از قبل شد... ته پیراهن و شلوار کوک درآورد ...

ته میتونست از توی نگاه کوک و گونه های رنگ گرفته اش .. خجالتش حس کنه ... لبخندی زد... محو تماشای بدن کوک شده .... اون واقعا زیبا و بی نقص بود .... کوک میتونست نگاه خیره ته روی خودش ببینه... جوری که بدنش زل زده ... ته بی طاقت بود برای مزه کردن پسر زیرش ...
کوک : من ... من تاحالا انجامش ندادم‌...
مردد بود برای گفتنش.... ولی با تردید اروم لب زد ... با صدای کوک نگاهش به چشمای خجالتی کوک داد ...
ته: حواسم بهت هست شاهزاده...
بوسه ای روی شکم کوک زد .. دستاش نوازشوار روی پهلو هایی کوک میکشید.... خط بوسه ها و کیس مارکاش تا وسط قفسه سینه کوک ادامه داد... ناله های کوک .. گوشش نوازش میداد ... هر لحظه برای فتح کردن گوشه گوشه بدن کوک حریص‌تر میشد .... زبونش دور یکی از نپیل های کوک کشید ...
کوک: اه...

آکادمی Where stories live. Discover now