chapter "09"

392 105 93
                                    

"please hug me"


وقتی چشماش رو باز کرد، اولین چیزی که تونست ببینه فقط و فقط تاریکی بود
حس می‌کرد بدنش کرخت شده و کمی جای ضربه‌ی روی سرش درد می‌کرد
کوتاه پلک زد تا متوجه بشه دقیقا کجاست
با تشخیص اینکه همچنان توی فضای ماشینه تکونی به بدن خشک شده‌ش داد
هنوز روی صندلی کمک‌راننده بود، اما صندلی کامل خوابیده و جان روش به پهلو دراز کشیده بود
ژاکت وانگ ییبو قسمتی از بالا تنه‌ش رو پوشونده بود و درست لحظه‌ای که جابه‌جا شد تا روی صندلی بشینه، ترکیب عطر غلیظ ادکلن و رایحه‌ی آلفا که باهم ترکی بشده بودن به مشامش رسید

نفس عمیقی گرفت و دستش رو بالا اورد
چشمای خسته و خمارش رو مالید
صندلی راننده خالی بود، ماشین هم خاموش..ییبو کجا بود؟
چشماش رو به آرومی چرخوند و از پنجره‌ به اطراف نگاه کرد
درست نمی‌دونست ییبو کجا آوردتش
هرچند، مطمئن نبود قبل از خوابیدن چیزی راجب آدرس خونه‌ش به ییبو گفته باشه
و البته که شیائو جان نمی‌دونست آلفا برای پیدا کردنش از هیچ آدرسی دریغ نکرده و تا محل کارش هم رفته..

وقتی سرش رو چرخوند تا به باقی خیابون نگاهی بندازه و بتونه یه تابلو پیدا کنه، متوجه شد وانگ ییبو درحینی که به کاپوت ماشین تکیه داده و سیگار روشنی رو توی یه دست نگه داشته به صحبت با شخصی که پشت تلفن بود مشغوله
دستش رو سمت دستیگره در برد و ژاکت ییبو رو روی ساعد دستش انداخت
هوای بیرون سرد نبود اما ییبو فقط یه تیشرت نازک به تن داشت که به چشم جان، لباس کمی برای دمای حال حاضر بود
وقتی از ماشین پیاده شد و در رو بست کمی دیدش تار شد و ناخواسته چشم‌هاش بسته شدن و اخم محوی چاشنی صورتش شد
سرگیجه خفیفی داشت و درد جای ضربه یکم بیشتر شده بود

- بیدار شدی..
با شنیدن صدای آلفا سرش رو بالا اورد و نگاهی بهش انداخت
بنظر تماسش قطع شده بود
جان بیخیال درد و سرگیجه شد و قدمی به جلو برداشت
- چرا بیدارم نکردی؟
آلفا سیگاری که هنوز درحال سوختن بود رو بالا آورد و پک آخر رو بهش زد
کمی اون دود سمی رو داخل ریه حبس کرد و باقیش رو حین حرف زدن بیرون فرستاد
- خیلی عمیق خوابیده بودی..دلم نیومد
جان لبخند محوی زد و سرش رو پابین انداخت
این برخوردای نرم و توجه‌های ریز و درشتِ ییبو داشت کار دستش میداد
شاید آلفا بدون قصد و بی منظور رفتار می‌کرد، اما مگه دست خود امگا بود؟
وقتی کوچکترین توجهی از سمت شخصی که برات ارزش داره می‌بینی، می‌تونی قلب و احساساتت رو کنترل کنی؟
- بخاطر همه چیز...
سرش رو بالا گرفت و درحالی که به چشمای کشیده‌ی ییبو نگاه می‌کرد ادامه داد
- ازت ممنونم

ییبو متقابلا لبخند محوی زد
- بعدا جبران می‌کنی..
جان کوتاه خندید و تایید کرد
- البته..هرکاری..
نیم نگاهی به اطراف انداخت که باعث شد ییبو هم همراهش به اطراف خیره بشه
- چون..یادم رفت بهت بگم کجا زندگی می‌کنم..وسط خیابون موندی؟
- آا نه..راستش..میدونم کجا زندگی می‌کنی..
جان برای لحظه‌ای چشماش رو باریک کرد و بی صدا زمزمه کرد
- می‌دونی..؟
ییبو لبش رو زبون زد و ادامه داد
- پرستارا و گروه امداد گفته بودن باید یه سر به بیمارستان بزنی..منم..گفتم پشت گوش نندازی و اول از سلامتت مطمئ بشی و بعد بری خونه..یعنی خب..اینجوری بهتره

Love StoryWhere stories live. Discover now