- & please..
....
"فلشبک- 13 سال قبل"
....
با کلافگی به ظرف غذای توی کمدش زل زده بود
دلش میخواست اون ظرف به همراه کاغذ کوچیک روش رو توی سطل آشغال بندازه تا از شرشون خلاص بشه
با حساب امروز، تقریبا یک ماه و دو هفته بود که هر سری لاکرش رو باز میکرد، یه ظرف غذا با یه نوت انتظارش رو میکشید
اما بیشترین چیزی که آزارش میداد، اون لقب بود
چیزی که هربار با شکلهای مختلف نوشته و دورش قلب کشیده میشد
- نمیخوای ببینی معشوقهی خجالتیت اینبار چی واست درست کرده؟با چشم غره به سمت شخص کنارش چرخید
قیافهی شاد و پر انرژی که مقابلش بود باعث میشد بیشتر حرص بخوره
- از بین اینهمه آدم..چرا جدا تو رو برای رفاقت انتخاب کردم؟
با کلافگی گفت و ظرف رو برداشت
حتی دوست نداشت یه بار دیگه به کلمات روی کاغذ نگاه کنه و با اون لقب مسخره مواجه بشه
- شاید چون، تنها کسی که این اخلاق تخمی و خاصت رو تحمل میکنه..فقط و فقط منم وانگ بوبو !
آلفا قدمهاش رو متوقف کرد و به سمت جان چرخید- یه بار دیگه..فقط یه بار دیگه با اون اسم صدام بزن شیائو جان!
امگا نیشخندی زد
- چرا..ناراحت میشی یکی بجز معشوقهت اینجوری صدات کنه؟
جان لحن صداش رو تغییر داد و مشتاقانه به چهرهی عصبی آلفا خیره شد
این بخشی از روتین زندگیشون شده بود..حرص دادن همدیگه به بهترین شکل ممکن !
آلفا انگشت میانیش رو بالا اورد و چشم غرهای به امگا هدیه داد
- نوبت توام میرسه و مطمئن باش بدجوری انتقام میگیرم شیائو!
به سمت کلاسشون قدم برداشت و در کشویی رو باز کرد
ظرف غذا و یادداشت رو روی میزی که میدونست متعلق به کیه قرار داد و به سمت صندلی خودش حرکت کردکولهش رو روی صندلی گذاشت و بعد از چند لحظه متوجه شد جان هم روی صندلیش نشسته
وقتی امگا کولهش رو اویزون کرد، ییبو سریعا وارد عمل شد و زیپش رو باز کرد تا غذایی که جان برای خودش حاضر کرده رو چک کنه
- اگه انقدر گشنهای باید دستپخت معشوقهتو امتحان میکردی
جان در حینی که به کتاب مقابلش نگاه میکرد زمزمه کرد و ییبو بی توجه به حرفاش ظرف غذا رو بیرون اورد
- تا وقتی تو هستی که غذا درست کنی..چرا بقیه؟
امگا نیم نگاهی به چهرهی مشتاق و گرسنهی ییبو انداخت و سری تکون داد
- من همیشه نیستم تا برات غذا درست کنم وانگ..
- حتی اگه بری خونهی شوهرت بازم باید واسم غذا درست کنی شیائو !
امگا زیر لب فحشی به آلفا داد اما با ورود معلمشون مجبور شد جوابش رو بعدا بده
ییبو میدونست جان از این کلمه بدش میاد و در واقع، به حد زیادی متنفره ولی باز هم ازش استفاده میکرد
که البته، این یه چیز کاملا عادی بود..
اونا از هیچ فرصتی برای اذیت کردن هم دریغ نمیکردن و یجورایی ازش لذت میبردن
تمام مکالماتشون با خنده و تمسخر به اتمام میرسید و امکان نداشت یه بحث جدی بینشون به وجود بیاد
YOU ARE READING
Love Story
Romanceاینجا دنیای منه... برخلاف تصور خیلیاتون ماها دیگه مثل قبل نیستیم.. جنسیت ثانویهمون انچنان که توی گذشته روی زندگیمون تاثیر داشت، برامون اهمیت نداره.. اما برای من، همه چیز متفاوته من یه امگام! یه امگای مذکر..کسی که حالا جزو گونهی کمیاب به حساب میاد...