- forever?
- - - - - - - - -
آلفا هنوزم درگیر اون جمله بود
جان برای چی باید میگفت که ییبو دوستش نداره؟
درسته که ییبو به جان اعترافی نکرده بود..اما حداقل انکار هم نکرده و از امگا درخواست زمان کرده بود
- همینجاست قربان؟
صدای رانندهی تاکسی باعث شد دست از فکر کردن برداره
نگاهی به خیابون کرد و بعد از پرداخت هزینه، در ماشین رو باز کرد
- جان..بیا..باید پیاده شیم
امگا گیج و نیمه بیدار بود
ییبو بعد از کمک کردن بهش، دست پسر رو دور گردن خودش انداخت و اجازه داد باقی مسیر، جان بهش تکیه کنه و بتونه راه بیاد
و به سختی موفق شد بدن شل و بی ثبات امگا رو تا دم در برسونه- رمز در چنده؟
امگا پلکی زد
انگار چیزی زیر لب زمزمه میکرد
- جان..به خودت بیا..رمز در چنده؟
- تاریخ..اولین..آشنایی..
اخمی روی چهرهی ییبو نشست
- اولین آشنایی با کی؟
امگا نچی کرد..چند بار پلک زد و دست آزادش رو سمت محافظ صفحه قفل برد
بعد از وارد کردن رمز، در با صدای کوچیکی باز شد
ییبو اعداد رو دیده بود 0211
اما میدونست اون تاریخ مربوط به اولین آشنایی خودشون نمیشد چون ییبو هنوزم اون روز و اون تاریخ رو به خاطر داشتذهنش درگیر این بود که دقیقا جان تاریخ آشنایی با کی رو انقدر عزیز میدونست که بعنوان رمز در هم ازش استفاده میکرد
اونقدری توی افکارش غرق شده بود که نفهمید کِی جان دستش رو از دور گردنش برداشته و به داخل رفته
- از خودت...پذیرایی کن..وانگ ییبو !
جان وسط نشیمن ایستاد و با دو دست باز به اطراف اشاره کرد و به آلفایی که هنوز دم در بود خیره شدییبو از افکارش فاصله گرفت و قدم به داخل گذاشت
جان تعادل درستی نداشت و درست لحظهای که میخواست به سمت اتاق قدم برداره، پاش به مبل گیر کرد و روش افتاد
ییبو تندتر خودش رو به امگا رسوند
جان بخاطر برخورد سرش با تکیهگاه مبل، با دست اون قسمت رو نگه داشته و اخم کرده بود
آلفا دست پسر رو گرفت و بلندش کرد
نگاهش رو روی اجزای صورتش چرخوند و اروم لب زد
- بیا..بهتره بری بخوابی..دستش رو دور کمر پسر محکم کرد و به سمت اتاق قدم برداشت
جان هنوزم داشت سرش رو میمالید
وقتی به اتاق رسیدن، ییبو جان رو مقابل تخت نگه داشت
- لباساتو میتونی عوض کنی؟
امگا چشمهاش رو باز کرد و با دیدن تخت، بدن آلفا رو از خودش دور کرد و باقی مسیر رو به تنهایی طی کرد تا به تخت برسه
خودش رو روی تشک انداخت و بلافاصله چشمهاش رو بستییبو با دیدن بدن پخش شدهی روی تخت نفس عمیقی گرفت
جان حتی کفشهاش رو هم در نیاورده بود
قدم برداشت و دست به کار شد
کتونیهای سفید رنگ امگا رو از پاهاش در آورد و روی میز گذاشت
نگاهی به لباسش انداخت
مطمئنا خوابیدن با اون لباسا سخت بود
لیسی به لبهاش زد
اگه لباسهای جان رو عوض میکرد..امگا ناراحت میشد؟
YOU ARE READING
Love Story
Romanceاینجا دنیای منه... برخلاف تصور خیلیاتون ماها دیگه مثل قبل نیستیم.. جنسیت ثانویهمون انچنان که توی گذشته روی زندگیمون تاثیر داشت، برامون اهمیت نداره.. اما برای من، همه چیز متفاوته من یه امگام! یه امگای مذکر..کسی که حالا جزو گونهی کمیاب به حساب میاد...