chapter "23"

342 80 163
                                    


- look into each others eyes..

- - - - - - - - - - - - - - - -

تابش مستقیم نور خورشید به چشم‌هاش اجازه نداد بیشتر از این بسته بمونن
به زحمت پلک‌هاش رو باز کرد و با دید تاری که داشت به فضای اطرافش خیره شد
اون مکان نا آشنا توی همون نگاه اول بهش کمک کرد تا شب قبل رو به خاطر بیاره
حس می‌کرد دهنش خشک شده و گلوش کمی می‌سوزه

بزاقش رو پایین فرستاد و دوباره چشم بست
جوری خسته بود که می‌تونست تا صبح روز بعد هم بخوابه
بدنش کوفته بود و انگار که یه کامیون از روش رد شده باشه احساس کرختی می‌کرد
حتی وزن ناچیز دست ییبو روی کمرش هم براش زیاد بود و نمی‌تونست تحملش کنه اما توان نداشت تا تکونی به خودش بده یا مخالفت خودش رو اعلام کنه

نفسی گرفت و با آغوش باز به استقبال ادامه‌ی خوابش رفت
کم‌کم داشت از دنیای واقعی فاصله می‌گرفت که صدای نفس عمیق ییبو که ندای بیدار شدنش رو می‌داد، کنار گوشش شنید
آلفا به آرومی چشم باز کرد و به اتاق نورانیشون خیره شد
سرش رو کمی چرخوند و ساعت کنارش رو چک کرد
12:56
دوباره به سمت پسری که بغل گرفته بود چرخید و نگاهی بهش انداخت

جان به شکم خوابیده بود و سرش به سمت مخالف ییبو بود
آروم کمی خیز برداشت و بوسه‌ای به کتف لخت امگا زد
دستش رو بالا آورد و شروع به مالیدن کمر و پشتش کرد
جان با حس اون ماساژ سر صبحی با لذت لبخند زد
- اگه اولین بار رو اینجوری لوسم کنی..دفعات بعدم می‌خوام

صداش گرفته بود و بخاطر دفن شدن صورتش توی بالشت، خش دار و با ولوم کم به گوش ییبو رسید
آلفا لبخندی زد و بزاقش رو پایین فرستاد تا بتونه حرف بزنه
- خوبی؟
جان از شنیدن اون صدای بم و جذاب درست کنار گوشش واقعا خوشش میومد

- به جز اینکه حس می‌کنم از بالای یه ساختمون پرت شدم پایین و نمی‌تونم بدنمو تکون بدم..آره خوبم!
ییبو کوتاه خندید
- وانگ کوچیک همچین کارایی ازش برمیاد..
امگا با شنیدن حرف ییبو نفس حرصی کشید و دستش رو بی‌حال از روی تخت بلند کرد و به سمت پشت پرتاب کرد تا به نحوی آلفا رو زده باشه
- خیلی بی شرمی وانگ ییبو!

- من به تنهایی؟!
ییبو خبیثانه پرسید و جان برای چند سانت سرش رو بلند کرد و غرید
- وانگ ییبو!
آلفا خندید و به مالیدن کمر و شونه‌های پسر ادامه داد

اندام پسر که زیر لحاف سفید رنگ دفن شده بود رو از نظر گذروند
ترکیب اون پوست شیری و تشک و ملافه‌های سفید درکنار نور آفتاب یه منظره‌ی دیدنی و ناب رو ساخته بود که ییبو ا۲لا دوست نداشت ازش چشم برداره
- می‌تونی برگردی سمتم؟
جان بدون اینکه ذره‌ای تکون بخوره یا تغییری به حالتش بده آروم لب زد
- نه اصلا..
ییبو دوباره خم شد و بعد از پوسیدن پس گردنش، همونجا کنار گوشش زمزمه کرد
- پس من میام سمتت..
و از روی جان به سمت دیگه‌ی تخت رفت
مقابل پسر خوابید و نگاهی به چهره‌ی خسته و درهم جان انداخت
موهاش روی بالشت و تو صورتش پخش بود
گونه‌ش در اثر خوابیدن روی صورتش جمع شده و لب‌هاش قرمز و متورم بودن
و البته یکی دو جا هم می‌تونست رد گاز‌هایی که از خال و لب زیریش گرفته بود رو ببینه

Love StoryWhere stories live. Discover now