- - - - - - - -
خیره به جاده بود و با یه دست فرمون رو کنترل میکرد
به ارومی نفسی گرفت و ترکیب زیبا و دلنشین رایحهشون رو وارد ریههاش کرد
برای لحظهی کوتاهی پلک بست و به اون باغ بزرگ پر از گل رز که توش بارون میبارید فکر کرد
اون پسر از سر تا پاش پر از حس خوب آرامش بود
نیم نگاهی به جان انداخت و لب باز کرد
- بعد از اینجا..میری آزمایشگاه؟تو راه انبار بودن و ییبو نیاز داشت خودش رو به روند بازجویی برسونه
این وقفهی کوتاه و دوست داشتنی یه روزشون، هیچ ضرری به ماموریت نرسونده بود اما یکم سرعتشون رو پایین اورده و باعث کند شدنشون شده بود
جان سرش رو چرخوند و نگاهش رو از جاده گرفت
به سمت ییبو چرخید و جوابش رو درحالی که به نیمرخ جذاب آلفا زل زده بود، داد
- اره..زانجین بهم گفت نتیجهی ازمایش امروز میاد..میرم اونجاییبو چیزی نگفت و سری تکون داد
امروز میتونستن بالاخره به یه نقطهی واضحی برسن و این باعث میشد حس بهتری داشته باشه
بعد از چند لحظه که توی سکوت گذشت، جان سوالی که ذهنش رو درگیر کرده بود به زبون آورد
- اگه از لی هونگ اعتراف بگیریم..
به سمت ییبو چرخید و ادامه داد
- میتونیم کاری کنیم؟آلفا نفسی گرفت و درحالی که حواسش روی رانندگیش بود لب زد
- اعتراف لی هونگ درواقع فقط یکم راه مارو باز میکنه..اما اگه نتیجه آزمایش مثبت باشه دیگه چندان به درد نمیخوره..چون مطمئنا نمیاد دهن باز کنه و بگه رئیسش کیه..
امگا لبهاش رو به هم فشرد و سری تکون داد به سمت پنجره چرخید
- حق با توئه..باقی مسافت کوتاهشون بدون حرف طی شد
هردو خسته بودن و یه روز مهم مقابل خودشون داشتن و از طرفی، دوست نداشتن از جو روز قبل خارج بشن
جوری که کنار هم وقت گذروندن..
کنار هم از خواب بیدار شدن..
کنار هم غذا خوردن و تمام وقت با هم بودن..
میدونستن با برگشتن به دنیای اصلی و دور شدن از اون هتل و اون اتاق، درگیر زندگی قبلیشون میشن و یه فاصلهی ناخواستهای بینشون شکل میگیره و این چیزی بود که باعث میشد حال هردوشون کمی گرفته بشهبعد از چیزی حدود پنج دقیقه رانندگی، بالاخره به انبار رسیدن
ییبو به سمت ورودی اون منطقهی نسبتا متروکه پیچید و ماشین رو جایی کنار ماشین هایکوان و ون گروه پارک کرد
هردو از ماشین پیاده شدن و قبل از بستن در، برای چند لحظه به هم نگاه کردن
امگا با دیدن نگاه تشنه و نسبتا غمگین ییبو لبخندی زد
- بیا گیرشون بندازیم و بعد..دوباره یه اتاق رزرو کنیمییبو با شنیدن اون حرف خندید و در ماشین رو بست
جان هم به دنبالش در رو بست و پشت سرش قدم برداشت
ییبو با دیدن پنگ که از انبار بیرون میومد به ارومی سرش رو به عقب چرخوند و طوری که فقط امگا صداش رو بشنوه زمزمه کرد
- ولی اینبار یه شبه رزرو نمیکنم..یه ماهه میخوام
نیشخند روی صورت آلفا برای لحظهای باعث لرزیدن بدن پسر شد
جان نفسی گرفت و کوتاه خندید
با وجود آلفایی مثل ییبو، مطمئنا باید با داروخونه برای خرید مسکن قرارداد میبست
YOU ARE READING
Love Story
Romanceاینجا دنیای منه... برخلاف تصور خیلیاتون ماها دیگه مثل قبل نیستیم.. جنسیت ثانویهمون انچنان که توی گذشته روی زندگیمون تاثیر داشت، برامون اهمیت نداره.. اما برای من، همه چیز متفاوته من یه امگام! یه امگای مذکر..کسی که حالا جزو گونهی کمیاب به حساب میاد...