Part 4

5.1K 532 85
                                    

با استرس پله هارو پشت سر هم طی میکرد که در اخر روبه روی در اتاق ایستاد... با شتاب در رو هل داد که با ظرف های شکسته و پارکت چوبی اتاق که آغشته به مخلفات سوپ بود مواجه شد.

سرش رو اورد بالا و به چهره ترسیده ماریا و جونگکوک خیره شد سعی کرد اروم باشه ولی در اخر نتونست تحمل کنه و فریادش اتاق رو پر کرد:

"_چه مرگتون شده؟؟"

نگاهش رو به ماریا که دستاش به وضوح درحال لرزیدن بود داد:

"_اینا چرا شکسته... یه کاسه سوپ نمیتونستی ببری؟"

ماریا که مطمئن بود اگه تا یک دقیقه دیگه موضوع رو توضیح نده خودش هم مثل ظرف های شکسته به دست تهیونگ تکه تکه میشه با من من کنان لب زد:

"_ار-باب، جناب جئون ک-کاسه رو شکست."

نگاهش رو به جونگکوک، که حالا چهره بی تفاوتی به خودش گرفته بود داد:

"_بهش گفتم نمیخورم... مشکل من نیست که اصرار میکرد."

یعنی فقط بخاطر یک کاسه شکسته به اون استرس وارد کرده بودن؟ این رفتار رو اعصاب پسر مقابلش داشت روی مخش میرفت و فرای تحمل تهیونگ بود... تا الانم درمقابل زبون درازیاش خیلی خوب تحمل کرده بود.

تهیونگی که کسی بهش جرعت تو گفتن نداشت... ولی این بچه...میخواست به سمت جونگکوک بره که جیمین با شتاب وارد اتاق شد و از پشت اون رو گرفت:

"_فاک تهیونگ اروم باش چیزی که نشده."

جیمین که هراسان از شنیدن فریاد تهیونگ خودش رو به اون اتاق رسونده بود تند تند زمزمه کرد و سعی کرد مانع از نزدیک شدنش به جونگکوک بشه.

تهیونگ یک دل میخواست جیمین رو پس بزنه و تا جون داره حساب اون بچه تخس رو برسه و یک دل از جیمین ممنون بود که به موقع رسیده و مانع اینکارش میشه ولی اون بچه با خودش چی فکر کرده بود؟ درسته براش کوچک ترین اهمیتی نداشت ولی قرار نبود بزاره از گرسنگی بمیره... نه تا وقتی توی دست های بیگانه بود.

ماریا که فرصت رو مناسب دید با سرعت نور خودش رو از اتاق بیرون انداخت تا برای خودش دردسر درست نکنه که صدای فریاد تهیونگ به گوش رسید:

"_چی فکر کردی با خودت؟ میخوای از گرسنگی بمیری؟"

تکخند عصبی زد و دست های جیمین رو با فشار از خودش جدا کرد و سر جاش ایستاد... دستش رو بالا اورد و با انگشت اشاره تهدید وار رو به جونگکوک غرید:

"_انگار نفهمیدی حتی تا وقتی من نخوام اجازه مردن نداری... تا وقتی توی دست های منی و کارم باهات تموم نشده حق مردن نداری... نه تا وقتی که من بخوام."

جونگکوک نیشخند عصبی زد، اون رسما داشت همه چیز رو بهش تحمیل میکرد و این به شدت روی اعصابش رژه میرفت پس متقابلاً اون هم فریاد زد:

𝗔𝗹𝗶𝗲𝗻 [ 𝗩𝗞𝗢𝗢𝗞 ]Where stories live. Discover now